در گیسوی وی راهم افتاد به شب
-
اندازه متن
+
در گیسوی وی راهم افتاد به شب
وز سیل سرشک پا نهادم به تعب
گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر،
جان دادن اندر این میان نیست عجب
در گیسوی وی راهم افتاد به شب
وز سیل سرشک پا نهادم به تعب
گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر،
جان دادن اندر این میان نیست عجب
گفتی ز چه بر دلت غباری گیرد یا آنکه نه جزمن او نگاری گیرد
من نیز…
دریا به حباب گفت از روی عتاب: «غره چه شوی؟» حباب گفتش به جواب
«با حکم…