
چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت
چون ساختم، آب گشت و از پیش گریخت
از سوختن و ساختن خود باری
من رشته به هم بستم و او باز گسیخت
شمع از سر سوز اشک حسرت میریخت
پروانه از او خونش به رغبت میریخت.
در دایره هرکه که داشت نوبت و آنجا
در ساغر هر که می ، به نوبت میریخت.
ناکرده گنه مرا گنه میشمرد
با صبح سفيد من سیه میشمرد
دانم که چه اینم شمرد، کاش که او
دانستی این که از چه ره میشمرد
باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد
یک خشت نهاده سر به سامان گیرد
سامان هرآنچه هست و پایانش تویی
تا شوق تو این چون نهد و آن گیرد
میخواست که با من به جدل برخیزد
با او نستیزیده، به من بستیزد
بیچاره ندانست که مرغ نادان
هر خاک به پا کرد به سر می ریزد
گفتم گرهی موی تو؟ گفتا باشد
گفتم نه رهی سوی تو؟ گفتا باشد
گفتم همه ام باشد، اما چه کنم
در دوزخم از خوی تو ، گفتا باشد
هر کس به رهی شد و رهی جویا شد
در رفتن و نارفتنشان غوغا شد
با من نظرش بود، مرا زخمی زد
وز زخم ویم زبان چنین گویا شد
با حرف کس اندیشهام از راه نشد
جز آنکه ترا دلم هوا خواه نشد
بیگانه مرا همره خود می پنداشت
و آنی که خودی بود هم آگاه نشد
با دل به خم موی تو خواهیم آمد،
بی دل به سوی روی تو خواهیم آمد
هرچند که از کوی تو دور آمده ایم
آخر به سر کوی تو خواهیم آمد
چون آب به آوندم در ریختهاند
در گونه ی من رنگ وی آمیختهاند
در من به گمان خام منگر به خطا
من انم و آنچنان که انگیختهاند