آکادمی شعر پلیکان

پسمانده‌ی یک انسان

- اندازه متن +

خونی که از بینی و دهانت چکیده است را فراموش کن
فراموش کن کف آسفالت خوابیده‌ای
سقوط را فراموش کن
و آنقدر به این فراموشی ادامه بده
تا به لبه‌ی پشت‌بام بازگردی

چگونه پوست کَنده ی یک سیب
به سیب بازمی‌گردد؟
می‌خواستی از زندگی فرار کنی
مثل اتومبیلی از ترافیک
یا لاک‌پشتی که لاکش را دور می‌اندازد و می‌دود
اما پوستت تو را اسیر کرده بود

آسمان پوسیده و سیاه است
این دندان پوسیده را
تا کجا بر شانه‌هایت حمل خواهی کرد؟

کلید را در قفلِ آپارتمانت بچرخان
بچرخان
بازهم بچرخان
شاید جای مرگ و زندگی
زیر و رو شود

در اگر باز شد
فرو برو در زندگی‌ات
خورشیدِ مصنوعی را روشن کن
گل‌های مصنوعی را بو بِکِش
بوسه‌ای بزن
بر پیشانیِ همسرِ مصنوعی‌ات
که روی تخت نشسته است
و آن ساعتِ مصنوعی را
از دورِ دستش باز کن
تا خواب‌هایش دهان باز کنند و
مثل گودالی او را ببلعند

مرگ مثل سایه‌ات
در تعقیبِ توست
تو اما
از این تخت به آن تخت
در جستجوی لحظه‌ای زندگی هستی

این در باز نمی‌شود
کلید را فراموش کن
به خیابان پناه بِبَر
قدم
قدم
بگذار هر عابر
تکه‌ای از چهره‌ات را با خودش بِبَرَد
تکه تکه به تباه شدن ادامه بده
اما فراموش کن
که سی سالِ پیش مُرده‌ای
و این تن
پسمانده‌ی توست
که از زندگی‌ات باقی مانده است

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×