میگویند پیش از مرگ
لحظهها
مثل عکسهای ظهور نکرده
از سر عبور میکنند
چقدر باید تاریک باشند: «اشتباهاتِ کودکی»
و تاریکتر آن که
تا دمِ مرگ بزرگ نشده باشی
کاش چشمهای ما
_ این دوربینهای کوچک _
محدودیت داشت
یا کسی میآمد و
رشتهی نگاتیوشان را قطع میکرد
نمیدانم برای دیگران چقدر طول کشیده است
من که سالهاست
در این اتاقِ تاریک نشستهام
و نگاتیوی از توی سرم عبور میکند
ساختمانِ هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است
مرا ببوس
زمین تنگ است
زمان همچون سگی ما را تعقیب میکند
مرا ببوس
مردی با دستبند سر کوچه منتظر من وُ
زنی با دستبند ته کوچه منتظر تو ایستاده
مرا ببوس
این کوچهی دو نفره
مُدام کِش میآید از دو طرف
مرا ببوس
ماه نورافکنیست
که روی دیوارِ یک زندان نصب شده
وَ من و تو
دو زندانی فراری
که میخواهیم از بوسههایمان بال بسازیم
بیشتر مرا ببوس
زودتر مرا ببوس
بازهم مرا ببوس
ساختمان هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است.
یک روز به راه میافتد این رود
به پرواز درمیآیند ماهیان
و صدایِ رقصیدنِ باد
اتاقِ مرا پُر خواهد کرد
ثابت نمیماند
این تابلوی نقاشی
مردم میآیند وُ پاهایشان را میشویند
در صدای آب
وَ آهوهای روی فرش
که زیرِ پایمان مُرده بودند
در تابلو ظاهر خواهند شد
زیاد میشوند
آنقدْر که از تابلو بیرون بزنند وُ
اتاق پُر شود از چشمهایشان
آی نقاش!
قلمی که در دست داری
میتواند جهان را نجات دهد
قشنگ نقاشی کن!
جهان پر از اتاقهاییست
که تابلوی نقاشی به تنهاییِ خودشان چسباندهاند
شعر مرا برای کوه زمزمه کن
انعکاسش آواز داوود
خواهد بود.
من تکه تکه
آینههای جهان را
روی واژههایم چسباندهام
و این شعر
همانقدر که میتواند زیبا باشد
ساده میشکند
پس با من مدارا کن
ای تمامِ راه را بیمن رفته
ای تمامِ مقصدها را بیتو گشتهام
شعر مرا برای کوه فریاد کن
تا داوود بگریزد.
من وُ تو
خدا و پیامبر
وَ شاه و داوودیم
وَ هرچه کتاب مقدسیم.
شعر مرا برای رود زمزمه کن
تا به دریا برسیم.
دریا
زیبایی بزرگی را پنهان کرده
ماه از درون دریا بلند میشود
خورشید در درون دریا به خواب میرود
آسمانْ زیر پوست او راه میرود
اما آسمان
اما خورشید
اما ماه وقتی زیباست
که کنار تو ایستاده باشد.
دریا تا زمانی خودش را
_ مثل نهنگ _
روی ساحل پرت می¬کند
که تو روی آن نشستهای.
همین که تووی آب برویم
آب آرام خواهد گرفت.
□
دریا زیبایی بزرگی را پنهان کرده
چهرهی تو گنجیست
که دزدان دریایی
قرنها دنبال آن میگشتند.
مثل کبوتری سفید
که از قفس آزاد شده باشد
ماه از قاب پنجره بیرون میرود.
شب
ذخیرهای از روز را اضافه آورده
دارد آن را با زمین قسمت میکند
آسمان از کیسههای بزرگِ خود
سفیدی
روی زمین پخش میکند.
نعشکشی خاکستری
جلوی ساختمان ایستاد
نورافکن یک دور
دور خودش چرخید
وَ دایرهای گرم روی اتومبیل پهن کرد.
برفها پشت شیشه معلقاند
برفها پشت شیشه
با صدای پیانو میرقصند
امشب عجیب دلت گرفته است
زیپ چشمهایت را کیپ کن
وَ دکمههای پتو را ببند
باید برای سفری برفی آماده بشویم
_ مثل یک کبوتر سفید
که از قفس آزاد شده باشد _
سفری سرد در راه است.
تو در تمام نقاشیهای مودیلیانی
تو در تمام نقاشیهای پیکاسو
_ حتی در تابلوی مودیلیانیاش _
وَ در تمام نقاشیهایی که نقاشانش را نمیشناسم
حضور داشتهای.
مهم نیست تابلوها عریان باشند
یا نباشند
هم عریانیات زیباست
هم بیعریانی.
زیباییِ تمامِ زنانی
که در یک نقاشی جمع شدهاند
تویی.
اصلن تابلوها پُر باشند:
از گُلهای گوشتخوارِ سرخ
دریاهای در حالِ رقص
کوههایی که نوکِ قلّههایشان
مزهی قند میدهد،
عصارهی تمام طبیعت تویی.
تو را در موزهها گذاشتهاند
وَ در شیشهها حبس کردهاند
موزهها منام
وَ شیشهها قلبِ من.
تو آن زنی که چهرهی نقاشی شدهاش
آن طرفِ میز نشسته است
وَ هرچه دستم را دراز میکنم
نمیرسد به گونهاش.
زنی که دستهای نقاشی شدهاش
سالهاست ثابت ماندهاند.
آنقدر که شبیه دو درخت شدهاند
در آن طرفِ رود.
تو آن زنی که موهایش رودخانه شد وُ
به دریا ریخت
همان زنی که چشمهایش ستاره شد وُ
به آسمان رفت
گفتم: «این ستارهی من است!»
خوابیدهام
وَ به این ستاره
_ که مال هیچکس نیست _
به این دو درخت
این رودخانه
به این تابلوی نقاشی فکر میکنم
پس کِی به راه میافتد این رود؟
ثابت ماندنْ روی آب
تنم را سنگین کرده
به سنگینی حبابی که بین دو سنگ گیر افتاده
نه میترکد
وَ نه بزرگ میشود
مرا به دریا بدهید لطفن.
قلبم شبیه یک کَشتی
در خون شناور وُ
چشمهای تو مثل فانوس دریایی
راهنمای من شدهاند.
خودم را به سوی ساحل میکِشَم
تو غروب میکنی
وَ با تمامِ بلندیات
آوار میشوی روی سرِ من
و در انتهای افق
نطفهی خون و نور با هم ادغام میشوند.
هنوز قسمتی از فرزند ما
زیرِ آب دفن مانده است
که فرزند دیگرمان ریشه میدواند
در دل آب
ریشه نهال میشود وُ باز
جایی در انتهای افق
ماه میروید
امّا این ماه من نیستم
تو نیستی
من فقط یک کشتی شکستهام وُ تو
یک فانوس دریایی
که میتوانم آن را به خورشید تشبیه کنم.
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است
در آشپزخانه چاله کندهایم
به طول دو
وَ عرض دو متر.
مورچهها به صف ایستادهاند
وَ درختهای حیاط با دهانی باز
_ که از آن آب میچکد _
انتظار میکشند
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
میهمانها آمادهاند به صف
زنان با آرایشی غمگین وُ
خط چشمهای سیاه.
بوی کافور در هوا پرواز میکند.
خواهرم با چَنگ
تکههای صورتش را به آواز درمیآورد.
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
پدرم برای میهمانها
میوههایی را آورده است
که مادر حسرتشان را میکشید.
همه چیز برای مرگ مادر فراهم است.
امّا او در اتاقها قدم میزند
وَ نگران است
من فردا دیر به مدرسه نرسم.
عجب صبحِ قشنگی
پردهها سایه ندارند
خورشید از تمام خانه طلوع کرده است.