این فرشته‌ی مرگ است

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما موهای تو را تراشیده‌اند

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما در اعتصاب غذا
آنقدر لاغر شده‌ای
که جز ارکیده‌ای خشک
به چیزی نمی‌توان تشبیه‌ات کرد

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
و این زندانبان نیست
که پشت درِ حمام فریاد می‌زند:
«وقت تمام، وقت تمام»
این فرشته‌ی مرگ است

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اگر صورتِ خون‌آلودِ نوید
دست از سرم بردارد

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اگر کوید نوزدهم
از ریه‌های بکتاش بیرون برود

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما روح الله را آنقدر بالا کشیده‌اند
که ریشه‌هایش از زمین درآمده است

دندان بر رگم می‌کشم
و جای خون
موهای تراشیده‌ی تو کف حمام می‌چکد

من لای موهایت شناورم
می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما وقت تمام، وقت تمام.

بالا رفت شلاق پیچ و تاب خورد

بالا رفت شلاق
پیچ و تاب خورد
و به شکلِ علامتِ سوالی درآمد

قابِ عکسِ حاکم بر دیوار سکوت کرده بود
محکوم سکوت کرده بود
جلاد سکوت کرده بود
اما شلاق ادامه می‌داد به پرسیدن

باران شدید می‌شد در حیاط زندان
اما سقوط قطره‌ها صدایی نداشت

هیچ صدایی ندارد این شعر
جز صدای شلاق
که بر کمرگاهِ الفبا فرود می‌آید

سکوت تار بسته در کنجِ روزهای هفته

سکوت در سینه‌ام
نشسته طناب می‌بافد

سکوت کرده‌ایم
همچون قرص‌های افسردگی و اضطراب
سکوت کرده‌ایم

بارانی که در حیاطِ زندان می‌بارد
همان بارانی‌ست
که از درزهای پنجره
به خانه‌مان نفوذ می‌کند

و آبی که در لیوان می‌ریزیم
بوی سیم خاردار می‌دهد

بالا رفت شلاق
بالاتر
بالاتر
و بلند شد صدای پیانو
بر کمرگاهمان زخمی نمانده
هر چه هست کلاویه‌ی پیانوست

تو در نامی به دنیا آمدی

تو در نامی به دنیا آمدی
در نامی بزرگ شدی
و در نامی به خاکسپاری‌ات می‌آیند
من اما نامم را دزدیده بودند

من اما نامم را دزدیده بودند
خاکم را دزدیده بودند
چهره‌ام را گذاشته بودند بر صورتِ فرزندانشان
و ایامِ کودکی‌ام را برده بودند خارج از خاورمیانه
مفت فروخته بودند
تا کفش و لباسِ نو بخرند

من پیر به دنیا آمده‌ام
بی‌نام
بی‌چهره
بی‌وطن

داستانی با شکوه بودم
که پیش از تمام شدن
نویسنده‌اش را به قتل رسانده‌اند

من به دنیا نیامدم
به قتل رسیدم

حجم متراکمی بودم از خاکِ فشرده‌ی بلوچستان
جایی که دهانِ هامون خشکیده است
و از آخرین پیامبرش چیزی نمانده
جز قصه‌ای خاک گرفته

خاک گرفته این دریاچه
فوت کن در چشم‌هایی که ندارم
موشکی تا خرخره در سرم گیر کرده است

که برای شام شرافتِ کلمات را می‌جوید

آی جماعت گرسنه
که پیشانی‌تان را در شکمِ شعر فرو برده‌اید
و روده‌هایش را به دندان گرفته
از هم می‌درید

آی جماعت گرسنه
که برای شام
شرافتِ کلمات را می‌جوید

آی جماعت گرسنه
که بعد از دریدنِ کلمات
جایزه‌هایتان را تقدیم می‌کنید
به آن که شاعرانه‌تر باد گلو رها کرده است

آی جماعتِ گرسنه‌ی سیری‌ناپذیر
با لوح‌های تقدیر و سکه‌ها و سفرهای خارجه،
مگر جای روده و معده در شکم‌های بزرگتان چه دارید؟
مگر گلوی شما
راه‌آبِ فاضلاب است که پر نمی‌شود؟

آی جماعت گرسنه‌ی سیری ناپذیر
آی جماعت گرسنه‌ی سیری‌ناپذیر
که تن دادید به پرچم‌های خورشیدنشان و ستاره‌نشان
که تن دادید به پرچم‌های خرچنگ‌نشان و ملاقه‌نشان
که خورشید و ستاره و خرچنگ برای شما پشیزی نبود
شما فقط ملاقه و کفگیر را دوست داشتید
با ران‌های درشت و سینه‌های درشت

بیدار شوید دوستانِ من
بیدار شوید شاعرانِ حقیقی
این همه سر چو لاکپشت در خود فرو بردن بس نیست؟
با مُرده و زنده‌تان هستم
از گورهایتان بیرون بیایید

باید شکم‌های اینان را درید
و کلمات نیم‌زنده را
که به خون و خلط و اسیدِ معده آغشته‌اند
از دهانشان بیرون کشید

دهان بر دهان کلمه‌ی شعر می‌گذارم
و فوت می‌کنم
و مشت به قلبش می‌کوبم
بیدارشو دوست من
بیدارشو
ما جز تو کسی را نداریم

دهان بر دهان کلمه‌ی عشق می‌گذارم
ما بی‌تو زنده نمی‌مانیم
بیدارشو

دهان بر دهان کلمه‌ی مرگ می‌گذارم
تو آخرین پناه ما بودی
بیدارشو

اما مرگ مُرده است
و هرچه می‌دویم به جایی نمی‌رسیم

می‌خواستید برایمان بهشتی بسازید
کلمات را کشتید
چرا که کلمات حقیقی بودند
کلمات زنده بودند
کلمات حرارت داشتند
و موجودی که زنده و حقیقی و پرحرارت است
قطعن گناهکار است
پس کلمات را کشتید
و جای آن
کلماتی پلاستیکی آفریدید
مرگ را کشتید
تا ما را در بهشتِ متعفنتان جاودانه کنید
و جای کلمه‌ی عشق را با عشق عوض کردید
و چه کسی نمی‌داند
که عشق در شکل اول چقدر زنده‌تر بود

بهشت را ساخته‌اید برایمان
متشکرم آقایان گرسنه‌ی سیری‌ناپذیر
اما بهشتتان به جز جویدن و بلعیدن و لوح‌های تقدیر و آروغ‌های شاعرانه دیگر چه دارد؟

سلام استادان قرمساق عینکی
خونِ هزار هدایت و بکتاش و حافظ و مختاری و فرخزاد
بر گریبان شما خشکیده
بارها این خون را شسته‌اید
اما محو نمی‌شود
من این خون را به وضوح می‌بینم

سلام استادان قرمساق عینکی
که هرچه شلنگ
بر دیوان‌های گردگرفته‌تان پرتاب می‌کنیم کم است
عجیب است که دیوان‌های شما
از چاپخانه که بیرون می‌آیند گرد گرفته‌اند
و این گرد به هیچ وجه
گردِ عروض و قافیه نیست
گردِ رذالت است و خوک‌صفتی

و چه کسی نمی‌داند
که گرد رذالت و خوک‌صفتی با آب و دستمال پاک نمی‌شود
فقط خون است که چاره‌ی کار است
خون

سلام استادان قرمساق عینکی
من با هفت تیری در دست
آمده‌ام خالی بر پیشانی‌تان بگذارم
و پاک کنم این گرد را از چهره‌ی شما

این هفت تیر برای شماست
خوب به آن نگاه کنید
من این هفت تیر را از سرب و آتش نساخته‌ام
من این هفت تیر را از تراش کلمات ساخته‌ام
شما تمام کلمات را کشته بودید
بله کشته بودید
به جز کلمه‌ی آهن، خون و گلوله که زورتان به آن‌ها نمی‌رسید
خیال می‌کنید که آهن زنگ می‌زند
و خون فراموش می‌شود
اما نمی‌دانید که ما در حال پرداختنِ زبانی تازه هستیم
زبانی تازه با کلماتی نو
و دست‌های شما استادانِ شکم گنده
کوتاه‌تر از آن است که به سطرهای ما برسد

جراح انگشتانش را – گوشه‌ای از شب پیش

جراح
انگشتانش را در سینه‌‌ام فرو می‌بُرد
و تو دست برده بودی در تاریکیِ کمد
لباس‌هایت را از لای لباس‌هایم بیرون می‌کشیدی

خشمگین بودی اما آرام
در رفتارت
گله‌ی گاوهای وحشی به خواب رفته بود

چمدانت با دهانی باز
روی تخت نشسته بود
و هرچه می‌بلعید آرام نمی‌شد

پدرم با دو پا و یک چمدان به جنگ رفت
با یک پا و یک چمدان به خانه بازگشت

مادرم با دست‌های کوچکش
دهانِ چمدانی را باز کرد
و دیگر به خانه بازنگشت

امروز مادرم در کجای دنیاست؟
آیا دهانِ چمدانش هنوز باز است؟

چمدانی پدرم را به سفر می‌بُرد
و من لای دامنِ مادرم پنهان بودم
چمدانی مادرم را می‌بلعید
و من هنوز لای دامنی که نبود پنهان بودم

من پنهان بودم
می‌گفتند دست‌هایم به مادرم رفته است
پاهایم به پدر
هر بار پدر مرا به مدرسه می‌رسانْد
در چهره‌ام چیزی جز مادرم نمی‌دید

وقتی پدر قرص‌هایش را گم می‌کرد
پنهان بودم در سرفه‌هایش
وقتی قرص‌هایش را پیدا می‌کرد
پنهان بودم پشت ماسک اکسیژن
پشت ترانه‌های جنگ
که از تلویزیون پخش می‌شد

من پنهان بودم در وسایل خانه
در اسباب‌بازی‌هایم
در نقشِ آقای جراح
که عروسک‌هایش را تکه تکه می‌کرد

چمدانت را
همچون هیولایی کوچک
در کمد پنهان کردی
و ما هر روز
با دروغ‌ها و گریه‌ها و فریادهایمان به او غذا می‌دادیم

جراح
انگشتانش را در سینه‌ام می‌چرخانَد
تا تاریکی را بیرون بیاوَرد
من اما به تاریکی پناه آورده‌ام

تو را بلعیده‌اند و نور
اتاق خوابمان را بمباران می‌کند
من اما هنوز در گوشه‌ای از شبِ پیش پنهان‌ام

و آخرین گلوله‌ای که – حفره‌ها

برادر:

و آخرین گلوله‌ای
که به او شلیک کردید نیز
از تنش بیرون رفت

حالا تنها مانده
تنها با چند حفره‌ی تاریک

کوه است با غارهایی
که به هیچ کجا نمی‌رسند
و غارنشینان از تنش رفته‌اند
کوه است
و خشکیده
آنقدر که پرندگان وحشی
از خشکی‌اش گریخته‌اند
کوه است
و تنها مانده
با هرچیز که رفته است
تنها مانده با چند حفره‌ی تاریک

تنها مانده با چند نقاشی
بر دیواره‌ی غارها
تنها مانده با آوازهایش
که در آتشِ نقاشی شده می‌سوزند

برادرم را می‌گویم
که کنار خیابان افتاده است
و هرچه آب به او می‌نوشانیم
از حفره‌های تنش
گدازه‌های آتشفشان بیرون می‌ریزد

خواهر:

هنوز زمستان نرسیده اما
نُت‌های موسیقی
بر دفترم یخ بسته‌اند
و هر سازی می‌زنم
صدای زوزه‌ می‌آید

زمستان نرسیده اما
لنزِ دوربین‌ها یخ بسته است
و عکس‌ها مه گرفته می‌افتند

زمستان نرسیده اما
الفبا یخ بسته است
و هر حرفی می‌زنیم
قندیل از دهانمان می‌ریزد

همیشه پیش از آن که چیزی بگویی
آن واژه را خوب در دهانت گرم می‌کردی

واژه‌ها کنار تو آرام بودند
و دستانِ بزرگت
با آن خطوطِ خشک
سطرهای شعری روشن را
بر گونه‌هایم می‌کشیدند

گفتی خوب شعر بخوانم
خوب نگاه کنم
خوب گوش دهم
تا مادرِ خوبی باشم
اما کدام مادر؟
امروز مادر از تو چه دارد
جز چند حفره‌ی یخ‌زده؟

شاعر:

امروز شاعر با واژه‌ها چه می‌کند
جز تلاشی برای به بند کشیدنِ سطرها؟

قسم به انتحار
قسم به پوستی که می‌سوزد و
مچاله می‌شود
قسم به کارگرانی که
از لوله‌های نفت حلق‌آویز شده‌اند:
«آتش همیشه مهربان نیست»
و من این سطرها را
با طنابی به بند کشیده‌ام
که از دور گلوی کارگران باز کرده‌ام

مادر:

در لابه‌لای اشک‌هایت
هر بار یک قاشق از قلبم را در دهانت می‌گذاشتم
دست‌هایت حصاری از یاس بود
وقتی انگشتانم را می‌گرفتی
و قلبت را همچون شلیلِ آبداری
می‌شد از پشتِ پوستت دید

قلبت بزرگ شد
دست‌هایت
– که گویی فسیلِ مارهای آبی را
بر پوستت نقاشی کشیده بودند –
ستون‌های زندگی‌ام بودند

دست‌هایت حصاری از یاس بود
وقتی بر کمرگاهِ معشوقه‌ات قرار می‌گرفت
و ماهی که در گلوگاهت داشتی
با بوسه‌هایش آبیاری می‌شد

حتا اگر تو را در خاک بگذارند
من این دست‌ها را به خانه می‌آورم
بر دیواری می‌آویزم و
هر روز با آبپاشی به آن‌ها رسیدگی می‌کنم
تا چند روزی بیشتر دوام بیاوری

پدر:

بلندشو نوید
بلندشو محسن
بلندشو عدنان
حالا وقتِ حفره حفره شدنت نیست

پوستِ پیرهنِ کارَت بر جالباسی
تاول زده است
از چایی که مادرت ریخته
رویاهایمان بخار می‌شود

بلندشو
و حفره‌هایت را
همچون سنگ‌ریزه‌هایی در آغوشت جمع کن

تو اگر برف بودی
امروز خیابان در خیابان سفید می‌شدیم
اما تو برف نیستی
تو نفتی
بنزینی
بی‌پولی و ایمانی هستی
که خانه به خانه
در رگ‌های شهر خواهی سوخت

خواهر، برادر، پدر و مادر همصدا:

بیدار شوید
بیدار شوید
حفره‌هایتان را در مشت بگیرید
به میدان‌های شهر بیاورید
و بپاشید بر صورتِ هرکه با لبخند از خیابان می‌گذرد
بر صورتِ هرکه فرمانِ قتل می‌دهد
بر صورتِ هرکه حفره حفره نیست
بپاشید بر این وطن که حفره حفره شده است
و هر کداممان در حفره‌ای محبوس‌ایم

شاعر:

ما حفره‌حفره‌ایم
مشت‌هایمان را به آسمان برده‌ایم
بی‌آنکه بدانیم در هر مشت
حفره‌ای پنهان است

مادر:

امروز نه شاعر!
امروز دیگر مشت‌ها مشت نیستند
امروز مشت‌های ما باز است
مشت‌های آن‌ها هم باز است
حفره‌ها با دهانی باز رها شده‌اند
و با دندان‌های بزرگشان
در آسمانِ سرزمینمان شناورند

ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم

ما در زخمی بزرگ
بزرگ شدیم

همچون جنازه‌هایی که به خاک پناه می‌برند
پناه بردیم به تخت‌خواب‌هایمان
و زخم‌ها را
با ملافه‌های سفید پنهان کردیم
اما زخم‌هایمان عمیق‌تر شدند
آنقدر که ملافه‌ها را بلعیدند
تخت‌خوابمان را بلعیدند
اتاق‌خوابمان را بلعیدند
شروع کردند به خوردنِ اثاثیه‌ی خانه
خانه‌ را بلعیدند
کوچه‌ها، میدان‌ها، شهرها…

ما شهروندانِ کشوری زخمی هستیم
که از زخم‌های مادرانمان به دنیا می‌آییم
در زخم‌های هَم فرو می‌رویم
و هنگام مرگ
در زمین زخمی باز می‌کنیم
تا از غربتی
به غربتی دیگر رفته باشیم

غم از چهره‌ی معدنچی – سقف

غم از چهره‌ی معدنچی
غم از دور چشم‌های همسرم
غم از نقشه‌ی کشورم پاک نخواهد شد
بیا آواز بخوانیم
چیزی به فرو ریختنِ این سقف نمانده است

نُت‌های خواب‌آلود

موشی که از کنار تختم می‌گریخت
تکه‌ای از خواب‌هایم را در دهانش گرفته بود

خواب‌ها
نُت‌های موسیقی‌اند
و این همه ساز
که در اتاق خوابم نواخته می‌شوند
ادامه‌ی آن همه بیداری‌ست
که داشت مرا می‌کشت

پتو را کنار می‌زنم
می‌دوم به دنبال موش

فرو رفته چیزی در سینه‌ام
که با هر تکان
قلبم را می‌خراشد
چیزی فرو رفته در سینه‌ام:
«تکه ای از آن موسیقی
که در نوجوانی ام گوش می‌دادم»

موسیقی
حوض آب گرم است
ما تا شانه در آن فرو رفته‌ایم

موسیقی
دوش آب سرد است
در تابستان

موسیقی
خوابی‌ست
که هرچه بیشتر دست و پا می‌زنیم
بیشتر در آن غرق می‌شَویم

خواب‌هایم از لای انگشت‌هایم می‌گریزند

موش‌ها
خواب‌هایم را به دندان گرفته
فرار می‌کنند در پشت دیوارها

دیواری را خراب می‌کنم
جنازه‌ی معشوقه‌ام
هنوز به بوسیده شدن فکر می‌کند

دیواری را خراب می‌کنم
جنازه‌ی زنی کورد
لای دستمال‌هایی خون‌آلود
که از رقص‌های محلی به جامانده‌اند
کفن پیچ شده است

زن بیدار می‌شود
می‌ایستد و
می‌رقصد و
می‌رقصد و
می‌رقصد تا استخوان‌هایش
چون سُفالی کُهنه فرو می‌ریزند

دیواری را خراب می‌کنم
جهان در دستِ تروریست‌هاست
و آن که انتحار کرد
پیش از آن که مرگ را بفهمد
ناپدید شده بود

دیواری را خراب می‌کنم
بمب‌های ویتنام
به خاورمیانه رسیده‌اند

و آخرین دیوارِ خانه‌ام
از اشکِ زنانِ افغان
نم برداشته است

دیوار خراب می‌شود
خواب‌هایمان را از خون ساخته‌اند و
تن‌هایمان را از خاک و خون

و این جنازه من‌ام
که هرچه کشته می‌شوم
باز زنده‌ام

تا کجا آشفته بیدار مانده‌ایم
که ترسناک‌ترین خواب‌ها
از ما می‌گریزند؟

تنم خیس شده
خواب‌هایم به تنم چسبیده‌اند
خواب‌هایم را پهن می‌کنم بر طنابِ رختی
که دو دیوارِ حقیقت و واقعیت را ایستاده نگه داشته است

موشی که از کنار تختم گریخته بود
در فنجانی چای ناپدید شد

آیا نفت نیست؟

آهای پلنگ تیرباران شده!
این خون سیاه
که از لکه‌های تنت بیرون می‌ریزد
آیا نفت نیست؟