آخرین کبریت در آخرین جعبه
احتمال آتش: یک بر آخرین است
احتمالِ خاموشی: آخرین بر یک
آخرین معشوقم در آخرین خانه
حبس در اتاقخواب
احتمالِ تاریکی را چقدر میدانی
که در را به روی من بستهای
و از حفرهی کوچکِ قفل
به تماشایم ایستادهای؟
زبر است زیستن
میگویم دوستت میدارم
میشنوی: دوستت داشتهام
دست بر تنت میکشم
لکههای ریز و درشت
همچون ستارههای ریخته از آسمان
بر پوستت فرود میآیند
زمان زبر است
و واژههایمان را فرسوده میکند
دوستت میدارم
و دوست داشتنت تیغِ کندیست
که بر گلو گذاشتهام
چاهی خالیام
اما سنگی بینداز
ناامیدت نخواهم کرد
عشق چیست؟
جز همین صدای کوچک
پشت در ایستادهای
زنگ را فشار میدهی
و انگار تمام صداهای جهان
از رطوبتِ گریهات زنگ زدهاند
گیجم میان هزاران زنی که تویی
و هر صدایی به جمجمهام وارد میشود
گلولهایست که از دهان تو پرتاب شده
گیجم میان هزاران زنی که تویی
و قلبم آنقدر جوش آورده
که رنگِ سرخش از پوستم عبور میکند
که مدام میپاشد به در و دیوار
گیجم میان هزاران زنی که تویی
و دستهایم در هم گره خوردهاند
که دستگیرهی در را پیدا نمیکنم
که تو از بیرون به درون بریزی
و این گِلِ خشکیده دوباره زنده شود
و دستهایم در هم گره خوردهاند
که خاطرهی دستهایت را پیدا نمیکنم
که دستهایم میان این همه دست محاصره شدهاند
و خاطرهی دستهایت دانهی کوچک آویشن است
در گونیِ بزرگِ فلفل سرخ
تلفن را برمیدارم
صدای تو در آشپزخانه دم کشیده است
صدای تو در حمام بخار میشود
صدای تو در اتاق خواب به خواب میرود
پشت در نیستی
و زنگِ در هنوز فشرده میشود
میخواهم بگویم دوستت میدارم
اما واژهها در دهانم زنگ زدهاند
میخواهم بگویم دوستت میدارم
اما صدایی که از لبهایم میشنوی
صدای لغزیدنِ دو تکه آهنِ اسقاط
روی همدیگر است
میخواهم بگویم دوستت میدارم
اما زبانم را نیمه جان
در تابوتی مرطوب دفن کردهاند
جمع کردهاند تمام فلزات را پدر و مادرم
از شش گوشهی جهان
تا پسری داشته باشند
دست بکش بر پوستِ آهنیام
گُل خواهد داد
زخمی که با دستهای تو پانسمان شود
بوسه
دانشی از عشق بود
سقوط
دانشی از ارتفاع
مرگ
دانشی از زندگی
و شعر
سرگیجهای که پایان ندارد
زیباییِ تو در آشپزخانه
تکهتکهام میکند
زیباییِ تو در تختخواب
مشغولِ کشتنِ من است
زیباییِ تو در حمام
مشغول غسل دادنِ تنم
زیباییِ تو در گهواره
مرا تکان میداد
زیباییِ تو: اندوه
زیباییِ تو: هولناک
زیباییِ تو بُرّنده است
دست که به صورتت میبرم
دستم شکنجه میشود
زیباییِ تو
تقدیر من است
در وقتِ مرگ
از گلوگاهم خارج خواهد شد
آبی که دست بر سنگها میکشد
به دنبالِ چه چیز میگردد؟
دست بر تنت میکشم
و حرکتِ زمان را در رگهایم احساس میکنم
عبور ثانیههایم را کشف میکنم
و خطوط روی پوستت عمیقتر میشوند
در عمقِ هر چینی که روی پوست داری
چقدر خنده نهفته است؟
چقدر اندوه؟ چقدر بوسه؟
چقدر خشم؟
چشمهای بستهی من
و لبهایی که بر لبت کشیده میشدند
و لب هایی که بر لبت کشیده میشوند
ما مُردهایم اما هراسی نیست
وقتی مرگ نمیتواند پایانی بر بوسههایمان باشد