
اگر خوب به آینه نگاه کنی
تصویرت با تو فرق میکند
تصویرت حرکت میکند
و تو ایستادهای
تصویرت چاقویی در دست دارد
و تو بیسلاح ایستادهای
چاقو را بر پیشانیات میگذارد
و انگشتهایش را لابهلای مویرگها میچرخاند
لابهلای مویرگهایت چه پنهان کردهای؟
تصویر مادری خیس خورده
که با چاقویی در دست
مشغول است به خرد کردنِ انگشتهایش
تصویر پدری در کارگاه تراشکاری
که دستگاه پرس
آرزوهایش را تا آرنج جویده است
تصویر معشوقی خیالی
که وفادارایاش را در اتومبیلی گرانقیمت
از دست داده است
این زندگیست یا نوارِ نگاتیو
چرا همه چیز در دو بُعد حرکت میکند؟
چاقو از دست مادر میافتد
معشوق تکهتکه میشود
خونِ زیادی از پدر رفته
تصاویر تکهتکه دریافت میشوند
صدای دستگاه فرز
صدای پتک کارگرها
صدای مته میآید
که تصویرت در آینه
مته را بر شقیقهات گذاشته
حفرههای زیادی در ذهن
حفرههای زیادی در زمان
حفرههای زیادی در مکان
تصویرت کوچک شده
لباسِ فضانوردی بر تن دارد
روی مغزت ایستاده
با پرچمی در دست
انگار اولین مرد است بر سیارهی ماه
به دنبالِ نشانهای از تو
در چاهها فرو میرود
اما حضوری از تو پیدا نیست
پس کجای زندگیات بودی؟
در کجا قد کشیدی؟
در کدام چاه فرو ریختی ای بنای پوسیده
که حتا گرد و خاکی از تو باقی نمانده است
اکسیژن رو به اتمام است
ارتباطِ تو با فضانورد قطع شده
ستونهای پوسیدهات را محکم بگیر ای ساختمانِ غمگین!
زنانی میخواهند در تو پایکوبی کنند
زبر است زیستن
میگویم دوستت میدارم
میشنوی: دوستت داشتهام
دست بر تنت میکشم
لکههای ریز و درشت
همچون ستارههای ریخته از آسمان
بر پوستت فرود میآیند
زمان زبر است
و واژههایمان را فرسوده میکند
خیرهام به تاریکیِ متراکم در پشت پلکها
چه چیز در تاریکی پنهان است
که میگویند روزی هشت ساعت
به آن خیره بمانیم؟
آیا تاریکی، مگسی بود
که هرچه سر به شیشه میکوبید
راهی برای فرار نمییافت؟
دکتر چراغقوهاش را روشن کرده بود
و تا میتوانست
از گلویم پایین میرفت
اما تاریک بودم، تاریک
و چیزی در من دیده نمیشد
تاریکام
هرکه از هرجا میگریزد
در من پنهان میشود
و من با این همه پناهنده
میخواهم خودم را در دریا غرق کنم
شب در آسمان جاریست
شب از پنجرهها به خیابان میتابد
شب در چراغِ کشتیها در حال حرکت است
از حرکت بیرون میروم
دکتر
برایم روشنایی تجویز کرده
میگوید: «هر هشت ساعت
ستارهی کوچکی در دهان بگذار»
(پرسیده بودم: «اگر دستم به ستاره نرسید
لامپ کوچکی را بجوم»؟)
گشتیهای پلیس با چراغقوههایشان
شب را به سینهام شلیک میکنند
و بر دیوارِ پشتِ سرم
تصویرِ دریایی تاریک نقش میبندد
تاریکام
هرچیز و هرکس از من عبور کند
تاریک میشود
غوطهورم در دریا
و هرچه پایین میروم
از من
خاطراتِ تاریکتری بیرون میریزد
خیرهام به تاریکیِ متراکم در پشت پلکها
و این تاریکی آنقدر سیال است
که آغاز و پایانش پیدا نیست
و آنقدر تصویر در خودش دارد
که تمام پردهها برای نمایشش کوچکاند
لکهی سیاهی از حقیقت
دور سرم میچرخید
آن را در شیشهای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیوارههای شیشه پاشیده بود
بوسه
دانشی از عشق بود
سقوط
دانشی از ارتفاع
مرگ
دانشی از زندگی
و شعر
سرگیجهای که پایان ندارد
میخواهم تا انتهای زندگی
چهارچرخ برانم
تا جایی که زندگان محو شوند و
از مردگان جز نسیمی باقی نماند
میخواهم چهار چرخ برانم
تا جایی که من باقی بمانم و
سینهام
سینهام
که دختران
صورتشان را در بیشهزارهایش پنهان کردهاند
سینهام
با دو میدانگاهِ کوچک
و دزدها و چاقوهایی که ایستادهاند
سینهام
با قناتی که پدربزرگ
در آن وضو میگیرد
سینهام
که تشنگان زیادی در آن جان سپردهاند
سینهام
گورستانی در انتهای دنیاست
دراز میکشم
و اندیشیدنم را
از ذرات خاکی سرریز کنم
که آرام آرام تنم را میپوشاند
آنجا که دیگران تمام میشوند
من آغاز میشوم
لامپ را خاموش میکنم
آینه از کار میافتد
دست میکِشَم به اندامم
اندامم از کار میافتد
نام زنی را صدا میزنم در تاریکی
صدایم از کار میافتد
تاریکی از کار میافتد
خالی شدهام از من
پُر شدهام از زنی تنها
که در شهری دور زندگی میکند
و دور آنقدر تاریک است
که میتواند اتاق خوابت باشد
و اتاق خواب چیست
جز گوری موقت برای مرگی کوتاه؟
لامپ را روشن میکنم
دوباره من میشوم
لامپ را خاموش میکنم
دوباره زن میشوم
کسی میانِ نور و تاریکی گیر افتاده
که نمیدانم چیست
سیمها
دورِ تنم پیچیدهاند
دستم را دراز میکنم
تاریکی شکافته میشود
نور در تاریکی پنهان شده بود
مثل پرندهای در لولهی تانک
و تانکی در باغ زیتون
مثل زندگی در جنگ
و جنگ در زندگی
زخمی در دهان معشوقهام پنهان شده
و عشق
چون استخوانی در زخمهایم فرو رفته است
چیزی در ما پنهان است
که تا لحظهی مرگ بیرون نمیآید
درختی در این دانه پنهان است
آن را دفن کردیم
بارانهای مصنوعی را باراندیم
اما پیش از ما
کسی در هستهی زمین
قرص ال-دی کار گذاشته بود
زمین به سوی انفجار میرود
انسانها
در فضا پراکنده خواهند شد
دیدهام فضانوردی را
که به آغوشِ همسرش پناه میبُرد
و میگفت:
«برای زنها شاید!
اما برای یک مرد
غارنشینی هرگز تمام نخواهد شد
بیا به غارهایمان برگردیم
زانوهایمان را در آغوش بگیریم
و تا پایان جهان بخوابیم»
خونی که از بینی و دهانت چکیده است را فراموش کن
فراموش کن کف آسفالت خوابیدهای
سقوط را فراموش کن
و آنقدر به این فراموشی ادامه بده
تا به لبهی پشتبام بازگردی
چگونه پوست کَنده ی یک سیب
به سیب بازمیگردد؟
میخواستی از زندگی فرار کنی
مثل اتومبیلی از ترافیک
یا لاکپشتی که لاکش را دور میاندازد و میدود
اما پوستت تو را اسیر کرده بود
آسمان پوسیده و سیاه است
این دندان پوسیده را
تا کجا بر شانههایت حمل خواهی کرد؟
کلید را در قفلِ آپارتمانت بچرخان
بچرخان
بازهم بچرخان
شاید جای مرگ و زندگی
زیر و رو شود
در اگر باز شد
فرو برو در زندگیات
خورشیدِ مصنوعی را روشن کن
گلهای مصنوعی را بو بِکِش
بوسهای بزن
بر پیشانیِ همسرِ مصنوعیات
که روی تخت نشسته است
و آن ساعتِ مصنوعی را
از دورِ دستش باز کن
تا خوابهایش دهان باز کنند و
مثل گودالی او را ببلعند
مرگ مثل سایهات
در تعقیبِ توست
تو اما
از این تخت به آن تخت
در جستجوی لحظهای زندگی هستی
این در باز نمیشود
کلید را فراموش کن
به خیابان پناه بِبَر
قدم
قدم
بگذار هر عابر
تکهای از چهرهات را با خودش بِبَرَد
تکه تکه به تباه شدن ادامه بده
اما فراموش کن
که سی سالِ پیش مُردهای
و این تن
پسماندهی توست
که از زندگیات باقی مانده است
موشی که از کنار تختم میگریخت
تکهای از خوابهایم را در دهانش گرفته بود
خوابها
نُتهای موسیقیاند
و این همه ساز
که در اتاق خوابم نواخته میشوند
ادامهی آن همه بیداریست
که داشت مرا میکشت
پتو را کنار میزنم
میدوم به دنبال موش
فرو رفته چیزی در سینهام
که با هر تکان
قلبم را میخراشد
چیزی فرو رفته در سینهام:
«تکه ای از آن موسیقی
که در نوجوانی ام گوش میدادم»
موسیقی
حوض آب گرم است
ما تا شانه در آن فرو رفتهایم
موسیقی
دوش آب سرد است
در تابستان
موسیقی
خوابیست
که هرچه بیشتر دست و پا میزنیم
بیشتر در آن غرق میشَویم
خوابهایم از لای انگشتهایم میگریزند
موشها
خوابهایم را به دندان گرفته
فرار میکنند در پشت دیوارها
دیواری را خراب میکنم
جنازهی معشوقهام
هنوز به بوسیده شدن فکر میکند
دیواری را خراب میکنم
جنازهی زنی کورد
لای دستمالهایی خونآلود
که از رقصهای محلی به جاماندهاند
کفن پیچ شده است
زن بیدار میشود
میایستد و
میرقصد و
میرقصد و
میرقصد تا استخوانهایش
چون سُفالی کُهنه فرو میریزند
دیواری را خراب میکنم
جهان در دستِ تروریستهاست
و آن که انتحار کرد
پیش از آن که مرگ را بفهمد
ناپدید شده بود
دیواری را خراب میکنم
بمبهای ویتنام
به خاورمیانه رسیدهاند
و آخرین دیوارِ خانهام
از اشکِ زنانِ افغان
نم برداشته است
دیوار خراب میشود
خوابهایمان را از خون ساختهاند و
تنهایمان را از خاک و خون
و این جنازه منام
که هرچه کشته میشوم
باز زندهام
تا کجا آشفته بیدار ماندهایم
که ترسناکترین خوابها
از ما میگریزند؟
□
تنم خیس شده
خوابهایم به تنم چسبیدهاند
خوابهایم را پهن میکنم بر طنابِ رختی
که دو دیوارِ حقیقت و واقعیت را ایستاده نگه داشته است
موشی که از کنار تختم گریخته بود
در فنجانی چای ناپدید شد
ساعت مینوازد
ساعت مینوازد
این موسیقی
صدایِ خرد شدنِ استخوانهای کیست؟
من نبض دنیا را شمردهام
چیزی به انفجار نمانده است
سیم سبز را بریدیم
درختها دود شدند
سیم آبی، دریاها غرق.
کدام سیم
انفجار را متوقف خواهد کرد؟
سرخ را امتحان کنید
که از گلویتان بیرون میجهد
□
تو گریختهای
و این میز دو نفره
و این تخت دو نفره
و این مبل دو نفره
و این دو استکانِ کوچک
ماهیتشان را از دست دادهاند
تو گریختهای
هرچیز که اینجا بود با تو گریخته است
و من تنها ماندهام با جایِ خالیِ اشیا
این روزها فکر میکنم
جای خالیِ توام
که هرچه دست به صورتم میکشم
چیزی را سرجای خود نمیبینم
کجا پنهان شدهای
که چهرهات در آیینه جا مانده است؟
و هرچه بیشتر نگاه میکنم
بیشتر نمیدانم کداممان در حال پیر شدنیم
چروکهای چهرهام
شبیه پسکوچههایی شدهاند
که از آنها گریختی
از استکانی که سالها پیش شکستهای
هنوز شراب میریزد
استکان
حنجرهی من است
که خونش بند نمیآید
مشت به آینه میکوبم
چهرهی چروکیدهی تو
تکه تکه در هوا پراکنده میشود
مشت در گلویم میبرم
خونم را روی آینه میپاشم
چهرهی چروکیدهی تو
قطره قطره فرو میریزد
مشت در گلویم میبرم
قلبم را بیرون میکشم
روی آن مینویسم:
«کاش بازگردی
جهان بدون تو مُفت نمیارزد
زمان بدونِ تو گیوتین است
و عقربههای ساعت
تیغهی بُرندهی آن»
قلبم را تا میزنم
دوباره تا میزنم
آنقدر تا میزنم
تا به شکل موشکی درآید
پنجره را باز میکنم
و به دنبال بادی میگردم
که این نامه را به دست تو برساند
□
زمان میگذرد
و هرثانیه
تکهای از استخوانهای ماست
که بُریده میشود
در انتها
پوستی چروکیده و چرک بر زمین خواهد افتاد
و قلبی که به هیچ دردی نخورده است