خنده‌ای روی پوستم باز می‌شود

تیزند خاطرات

دست به هر ثانیه‌ای می‌برم

خنده‌ای روی پوستم باز می‌شود

 

 

زبر است زیستن

زبر است زیستن
می‌گویم دوستت می‌دارم
می‌شنوی: دوستت داشته‌ام

دست بر تنت می‌کشم
لکه‌های ریز و درشت
همچون ستاره‌های ریخته از آسمان
بر پوستت فرود می‌آیند

زمان زبر است
و واژه‌هایمان را فرسوده می‌کند

لکه‌ی سیاهی از حقیقت

لکه‌ی سیاهی از حقیقت
دور سرم می‌چرخید
آن را در شیشه‌ای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیواره‌های شیشه پاشیده بود

چاهی خالی‌ام

چاهی خالی‌ام
اما سنگی بینداز
ناامیدت نخواهم کرد
عشق چیست؟
جز همین صدای کوچک