لامپ را خاموش میکنم
آینه از کار میافتد
دست میکِشَم به اندامم
اندامم از کار میافتد
نام زنی را صدا میزنم در تاریکی
صدایم از کار میافتد
تاریکی از کار میافتد
خالی شدهام از من
پُر شدهام از زنی تنها
که در شهری دور زندگی میکند
و دور آنقدر تاریک است
که میتواند اتاق خوابت باشد
و اتاق خواب چیست
جز گوری موقت برای مرگی کوتاه؟
لامپ را روشن میکنم
دوباره من میشوم
لامپ را خاموش میکنم
دوباره زن میشوم
کسی میانِ نور و تاریکی گیر افتاده
که نمیدانم چیست
سیمها
دورِ تنم پیچیدهاند
دستم را دراز میکنم
تاریکی شکافته میشود
نور در تاریکی پنهان شده بود
مثل پرندهای در لولهی تانک
و تانکی در باغ زیتون
مثل زندگی در جنگ
و جنگ در زندگی
زخمی در دهان معشوقهام پنهان شده
و عشق
چون استخوانی در زخمهایم فرو رفته است
چیزی در ما پنهان است
که تا لحظهی مرگ بیرون نمیآید
درختی در این دانه پنهان است
آن را دفن کردیم
بارانهای مصنوعی را باراندیم
اما پیش از ما
کسی در هستهی زمین
قرص ال-دی کار گذاشته بود
زمین به سوی انفجار میرود
انسانها
در فضا پراکنده خواهند شد
دیدهام فضانوردی را
که به آغوشِ همسرش پناه میبُرد
و میگفت:
«برای زنها شاید!
اما برای یک مرد
غارنشینی هرگز تمام نخواهد شد
بیا به غارهایمان برگردیم
زانوهایمان را در آغوش بگیریم
و تا پایان جهان بخوابیم»
شبها
با صدای این اَرّهی لعنتی
مادرم از خواب/…
خواهرم از هوش/…
و دیوارهای خانه از مرگ میپرند
شبها
با صدای این ارّهی لعنتی
که دندانهایش را با استخوانِ ما تیز میکند،
شبها
با صدای این ارّهی لعنتی
که آرشهایست بر مویرگهای ما،
شبها
با صدای این اَرّهی لعنتی
شبها
با صدای این ارّهی لعنتی
شبها
با صدای این ارّهی لعنتی…/
سخت است اما
تو را از خودم جدا خواهم کرد
□
نبودنت چسبیده است به من
نه مثل چیزی از بیرون
همچون عضوی تازه
که از درون روییده باشد
ما در زخمی بزرگ
بزرگ شدیم
همچون جنازههایی که به خاک پناه میبرند
پناه بردیم به تختخوابهایمان
و زخمها را
با ملافههای سفید پنهان کردیم
اما زخمهایمان عمیقتر شدند
آنقدر که ملافهها را بلعیدند
تختخوابمان را بلعیدند
اتاقخوابمان را بلعیدند
شروع کردند به خوردنِ اثاثیهی خانه
خانه را بلعیدند
کوچهها، میدانها، شهرها…
ما شهروندانِ کشوری زخمی هستیم
که از زخمهای مادرانمان به دنیا میآییم
در زخمهای هَم فرو میرویم
و هنگام مرگ
در زمین زخمی باز میکنیم
تا از غربتی
به غربتی دیگر رفته باشیم
خونی که از بینی و دهانت چکیده است را فراموش کن
فراموش کن کف آسفالت خوابیدهای
سقوط را فراموش کن
و آنقدر به این فراموشی ادامه بده
تا به لبهی پشتبام بازگردی
چگونه پوست کَنده ی یک سیب
به سیب بازمیگردد؟
میخواستی از زندگی فرار کنی
مثل اتومبیلی از ترافیک
یا لاکپشتی که لاکش را دور میاندازد و میدود
اما پوستت تو را اسیر کرده بود
آسمان پوسیده و سیاه است
این دندان پوسیده را
تا کجا بر شانههایت حمل خواهی کرد؟
کلید را در قفلِ آپارتمانت بچرخان
بچرخان
بازهم بچرخان
شاید جای مرگ و زندگی
زیر و رو شود
در اگر باز شد
فرو برو در زندگیات
خورشیدِ مصنوعی را روشن کن
گلهای مصنوعی را بو بِکِش
بوسهای بزن
بر پیشانیِ همسرِ مصنوعیات
که روی تخت نشسته است
و آن ساعتِ مصنوعی را
از دورِ دستش باز کن
تا خوابهایش دهان باز کنند و
مثل گودالی او را ببلعند
مرگ مثل سایهات
در تعقیبِ توست
تو اما
از این تخت به آن تخت
در جستجوی لحظهای زندگی هستی
این در باز نمیشود
کلید را فراموش کن
به خیابان پناه بِبَر
قدم
قدم
بگذار هر عابر
تکهای از چهرهات را با خودش بِبَرَد
تکه تکه به تباه شدن ادامه بده
اما فراموش کن
که سی سالِ پیش مُردهای
و این تن
پسماندهی توست
که از زندگیات باقی مانده است
غم از چهرهی معدنچی
غم از دور چشمهای همسرم
غم از نقشهی کشورم پاک نخواهد شد
بیا آواز بخوانیم
چیزی به فرو ریختنِ این سقف نمانده است
موشی که از کنار تختم میگریخت
تکهای از خوابهایم را در دهانش گرفته بود
خوابها
نُتهای موسیقیاند
و این همه ساز
که در اتاق خوابم نواخته میشوند
ادامهی آن همه بیداریست
که داشت مرا میکشت
پتو را کنار میزنم
میدوم به دنبال موش
فرو رفته چیزی در سینهام
که با هر تکان
قلبم را میخراشد
چیزی فرو رفته در سینهام:
«تکه ای از آن موسیقی
که در نوجوانی ام گوش میدادم»
موسیقی
حوض آب گرم است
ما تا شانه در آن فرو رفتهایم
موسیقی
دوش آب سرد است
در تابستان
موسیقی
خوابیست
که هرچه بیشتر دست و پا میزنیم
بیشتر در آن غرق میشَویم
خوابهایم از لای انگشتهایم میگریزند
موشها
خوابهایم را به دندان گرفته
فرار میکنند در پشت دیوارها
دیواری را خراب میکنم
جنازهی معشوقهام
هنوز به بوسیده شدن فکر میکند
دیواری را خراب میکنم
جنازهی زنی کورد
لای دستمالهایی خونآلود
که از رقصهای محلی به جاماندهاند
کفن پیچ شده است
زن بیدار میشود
میایستد و
میرقصد و
میرقصد و
میرقصد تا استخوانهایش
چون سُفالی کُهنه فرو میریزند
دیواری را خراب میکنم
جهان در دستِ تروریستهاست
و آن که انتحار کرد
پیش از آن که مرگ را بفهمد
ناپدید شده بود
دیواری را خراب میکنم
بمبهای ویتنام
به خاورمیانه رسیدهاند
و آخرین دیوارِ خانهام
از اشکِ زنانِ افغان
نم برداشته است
دیوار خراب میشود
خوابهایمان را از خون ساختهاند و
تنهایمان را از خاک و خون
و این جنازه منام
که هرچه کشته میشوم
باز زندهام
تا کجا آشفته بیدار ماندهایم
که ترسناکترین خوابها
از ما میگریزند؟
□
تنم خیس شده
خوابهایم به تنم چسبیدهاند
خوابهایم را پهن میکنم بر طنابِ رختی
که دو دیوارِ حقیقت و واقعیت را ایستاده نگه داشته است
موشی که از کنار تختم گریخته بود
در فنجانی چای ناپدید شد
نه
تو نرفتهای
تو را موریانهها خوردهاند
که اینقدر ناشیانه سقوط میکنم
پاورقی: سلیمان به برجِ بلندِ شهر رفت تا مملکتش را تماشا کند. و در حالیکه ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و جنیان به تصوّرِ این که او زنده است و نگاه میکند، کار میکردند. سرانجام موریانهای وارد عصای او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان به زمین افتاد. آن گاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.
دستهایت خانهام بود
وقتی صورتم را در آنها پنهان میکردم
وقتی دستگاهِ چایساز
در خودش منفجر میشد
وقتی آفتاب
تختخوابمان را زیر بمباران میگرفت
دستهایت خانهام بود
وقتی تانکها و هواپیماها
از پِیجهای خبرگزاریها
به خانه میریختند
وقتی رابطهام با اشیای خانه
پر از انفجار بود
و دست به هر چیز میبُردم
تکهتکه میشد
یا دست به هر چیز میبُردم
پارهپاره میشدم
دستهایت خانهام بود
وقتی پشت ترافیک شکنجه میشدم
وقتی کافهها
اتاق گاز و کافهنشینان
مامورانِ شکنجهام بودند
وقتی قدم به قدم
خیابانهای مرکز شهر
مینگذاری شده بود
فالفروشها
با تفنگهایشان
تولد، زندگی
و مرگم را مسخره میکردند
صورتم را در دستهایت میگذاشتم
کوچک میشدم
کوچک میشدم
آنقدر کوچک که در دستهایت فرو میرفتم
و از انگشتِ کوچکت اتاقخوابی میساختم
با پنجرهای کوچک
رو به منظرهی خانه
من از این پنجره با خودم حرف میزدم
با گوشهایم که هنوز بزرگ بودند و
از دستهایت بیرون مانده بودند
گوشهایم
_ این خبرنگارهای حقیر _
چرا هیچ صدای تازهای را پیدا نمیکنند؟
مگر عنکبوتها چقدر تار تنیدهاند
که دنیا از کار افتاده است؟
جهان از کار افتاده است
و آنچه از شلوغی میبینیم
فرآیندِ فساد است بر لاشهای تازه
برایت سه کلید روی لبهایم گذاشتهام
کلیدی برای توقف جهان
کلیدی برای بازگشت به کودکی
و کلیدی برای عبور از آنچه دوست نمیداری
با بوسهای جهان را جلو بِبَر
آنقدر جلو
که هواپیماها به تاریخ بپیوندند
و تانکها
لانهی موش و خفاش شوند
آنقدر جلو
که از تو
تنها استخوانِ دستهایت باقی بماند
و از من
صورتی که کف دستهایت خوابیده است
به بوسیدن ادامه بده
ادامه بده…
کوچک شدهام
آنقدر کوچک که میتوانم به درونِ مادرم برگردم
در خودم مچاله شوم
و فریاد بزنم:
«دستهایش خانهام بود
پنجرهای برایم بسازید
تا دستهایش را ببینم»
اما کسی صدایم را نمیشنود
چرا کسی نمیفهمد
که راهِ فرار از زندان
نه فریاد است
نه کندنِ دیوارهها؟
زندانی باید بماند
بماند
بماند تا برسد
مثل دانهای در خاک
آنقدر در رَحِمِ مادرم ماندهام
که چهرهام چروک افتاده است
و موهایم سفید شدهاند
دستهای تو خانهی من است
وقتی مُردم
مرا در دستهایت دفن کن
روشنی
مثل استکانی شیرِ گرم
در سرماخوردگیِ زمستان
تاریکی
مثل چای داغی
که روی دست میریزد
محکم
مثل مرگی که در انتحار اتفاق میافتد
و سُست
همچون گلولهای
که قصد دارد
به مغزِ کودکی وارد شود
تو به تنهایی
زنهای زیادی هستی
من به این تنهایی
چگونه در آغوشت بگیرم؟
ساعت مینوازد
ساعت مینوازد
این موسیقی
صدایِ خرد شدنِ استخوانهای کیست؟
من نبض دنیا را شمردهام
چیزی به انفجار نمانده است
سیم سبز را بریدیم
درختها دود شدند
سیم آبی، دریاها غرق.
کدام سیم
انفجار را متوقف خواهد کرد؟
سرخ را امتحان کنید
که از گلویتان بیرون میجهد
□
تو گریختهای
و این میز دو نفره
و این تخت دو نفره
و این مبل دو نفره
و این دو استکانِ کوچک
ماهیتشان را از دست دادهاند
تو گریختهای
هرچیز که اینجا بود با تو گریخته است
و من تنها ماندهام با جایِ خالیِ اشیا
این روزها فکر میکنم
جای خالیِ توام
که هرچه دست به صورتم میکشم
چیزی را سرجای خود نمیبینم
کجا پنهان شدهای
که چهرهات در آیینه جا مانده است؟
و هرچه بیشتر نگاه میکنم
بیشتر نمیدانم کداممان در حال پیر شدنیم
چروکهای چهرهام
شبیه پسکوچههایی شدهاند
که از آنها گریختی
از استکانی که سالها پیش شکستهای
هنوز شراب میریزد
استکان
حنجرهی من است
که خونش بند نمیآید
مشت به آینه میکوبم
چهرهی چروکیدهی تو
تکه تکه در هوا پراکنده میشود
مشت در گلویم میبرم
خونم را روی آینه میپاشم
چهرهی چروکیدهی تو
قطره قطره فرو میریزد
مشت در گلویم میبرم
قلبم را بیرون میکشم
روی آن مینویسم:
«کاش بازگردی
جهان بدون تو مُفت نمیارزد
زمان بدونِ تو گیوتین است
و عقربههای ساعت
تیغهی بُرندهی آن»
قلبم را تا میزنم
دوباره تا میزنم
آنقدر تا میزنم
تا به شکل موشکی درآید
پنجره را باز میکنم
و به دنبال بادی میگردم
که این نامه را به دست تو برساند
□
زمان میگذرد
و هرثانیه
تکهای از استخوانهای ماست
که بُریده میشود
در انتها
پوستی چروکیده و چرک بر زمین خواهد افتاد
و قلبی که به هیچ دردی نخورده است