
در ایستگاه اتوبوس
تلویزیونی روشن مانده بود
که آن همه حیوان در آنجا میدویدند
تلویزیونمان روشن مانده است در خانه
که پای این همه حیوان به اینجا باز شده
هر صبح
در همان ایستگاهی میایستم
که دیروز
ربوده شده بودم
هر ظهر
به همان ایستگاهی باز میگردم
که دیروز
مرا بالا آورده بود
هر شب
در همان تختی میمیرم
که شب پیش
چاقویت را در آن پنهان کرده بودی
دراز کشیدهام روی مبل
خوابم نمیبَرَد
خیرهام به عقربههای ساعت
و جفتی پلنگ را میبینم
که در قفسی گِرد گیر افتادهاند
من ساعتها را میشمارم
اما ساعتها آنقدر کُند شدهاند
که چیزِ تازهای را نمیبُرَند
تو دقیقهها را میشماری
و روزی چندبار
از من عبور میکنی و
به من بازمیگردی
ما دو عقربهایم
بر ساعتی به وسعت یک خانه
بر ساعتی به وسعت یک خیابان
بر ساعتی به وسعت یک سیاره
زمانْ در قفسی گرد تکه تکه شده است
من از چشمهایت میترسم
وقتی خودم را میبینم
که در دایرههایی تاریک اسیر شدهام
من از خیابانهایی
که در خودشان گِرِه خوردهاند میترسم
کاش خارج از دایرهها
هوایی برای تنفس بود
تا از خودمان بیرون بزنیم
به خیابان برویم
از خیابان بیرون بزنیم
از کوچهها، شهرها
از این سیارهی پلاستیکی
که در اتاقی تاریک دور خودش میچرخد
.
.
.
راستی این طناب دار
که دورِ مچ من است
تا کجا تیک تاک خواهد کرد؟
به ایستگاه میروم
دست به شانهی کناریام میزنم
و میگویم:
«دست از دویدن بردار پلنگ کوچک!
هیچ حیوانی
از قاب تلویزیون بیرون نیامده است»
پنجرهی قطاری
که در آن زنی زیبا نشسته است
مرا فرو میمکد
در ایستگاه بعد
پیرمردی از قطار پیاده خواهد شد
دیروز پرندهای را دیدم
که در بالهایش اسیر شده بود
بالهایش او را
از این پشت بام به آن پشت بام میبُردند
مردی که در اتومبیلِ گران قیمتش زندانی بود
در خیابانها چرخانده میشد
زنی که حبس شده بود
در قعر کیف دستیاش
مدام چیزهای تازه میخرید
تا سیاهچالش را زیباتر کند
با صدایت نردبانی بساز
بالا برو
و خورشید را صدا بزن
بپرس:
چگونه میرود
آنکه ایستاده است
با چشمهایم
میایستم رو به روی آینه
چشمهایم که ایستادهاند و میروند
من چند مرد را در لباسهای چروکیدهام
چند مرد را در پوست کهنهام
و چند خورشید را در سرم زندانی کردهام
که کسی صدایشان را نمیشنود
مرزیست میان زندانی و زندانبان
مرزیست میان کارگر و کارفرما
مرزیست میان آن زن و مرد
که همدیگر را در آغوش کشیدهاند
مرزی میانِ همه چیز است
و صدای هیچکس به هیچکس نمیرسد
پوست تنم مرزیست
که مرا از جهان جدا کرده است
مرزی که خودم را از خودم جدا کرده است
آنقدر جدا که صدایم به خودم نمیرسد
و آدمهایی بیرون از من اسلحه برداشتهاند
آدمهای درونم را میکُشَند
بیرون میروم از لباسهایم
بیرون میروم از پوست تنم
سفر چیست
جز رفتن از سلولی به سلولی دیگر؟
قفسم را زیر بالهایم پنهان کردهام
تپانچهام را در سینهام
و هر ثانیه
بیمارستانی در شقیقههایم خمپاره میخورَد
خون جاری شده بر شانهها
خون جاری شده بر سینهام
خون از نهرهای کف دستهایم بیرون میزند
کف دستهایت را نگاه کن
جهان از کف دستهای ما جوانه زده است
جهان لوبیای سحر آمیزیست
حدا از کفِ دستهای ما بالا رفت
حدا از کف دستهای ما به خدایی رسید
ماندهام مَردُم
این همه پینه را کجا پنهان میکنند
که خدا از قنوتهایشان به وحشت نمیافتد
حرفهایم بالهای مناند
من در بالهایم اسیر شدهام
و آنقدر از مرزی به مرزی دیگر میروم
تا سیارهی زمین در خودش مچاله شود
وطن
واژهی خندهداریست
برای پرندهای که در قفس به دنیا آمده
دستت را دراز کن
سیارهی زمین را بردار و
از جهان پرتاب کن بیرون
با این آرایشِ غلیظ
چه چیز را پنهان کردهای
چه چیز را آشکار؟
این نقابها بیفایده است
برای منی که بارها
تا درونیترین زخمهای زندگیات فرو رفتهام
و بازگشتهام
(همچنان که به دیوارهها کشیده میشدم
بازویم زخم برمیداشت)
با این نگاه تُند
از کدام سالِ زندگیات فرار میکنی؟
به کدام سال پناه میبری؟
مگر صفحههای این تقویم
دیوارهای سلول انفرادیات هستند
که این همه شعر رویِشان نوشتهای؟
و دیوارها آنقدر نزدیک آمدهاند
که روی سرت آوار میشوند
سطرها را کنار میزنم
دانه دانه
حرف به حرف
تا به چهرهات میرسم
میخواهم ببوسمت
اما پیشانیات را
در بوسهای که سالها پیش اتفاق افتاده
از دست دادهای
و هرکدام از گونههایت
در دستهای مردِ دیگریست
من فکر میکنم
شاخهای که پوسیده
پوسیده است
باید آن را به خاک هدیه داد
و آن چه نمیپوسد
پوسیدن است
برای همین
دستهایم را از جا درآوردهام
و از تو خواهش میکنم
در گلدانِ پشتِ در دفنشان کنی
بلند شو
بلند شو قدمی بزنیم
به دنبال تکههایت
در کافهها و رستورانها بگردیم
شاید پیشانیات
در بشقابِ یکی از این آدمها باشد
رادیو میگوید:
«ابری در آسمان نیست
و برفی که میبینید
معلوم نیست از کجا میآید»
میخوابم و
بیدار میشوم
زندگی ادامه دارد
و قطاری که بارها به مقصد رسیده است
دست از دویدن برنمیدارد
در راهروی قطار ایستادهام
از پنجره
سرم را میبینم
که غلتزنان پیش میآید
دستهای قطار به ریل چسبیده است
دستهای زندگی به عشق
دستهای من به شعر
دستهای شعر به مرگ
پس چرا این قطار
ریل را رها نمیکند؟
به کافهای نمیرود
تا فنجانی چای بنوشد؟
شاید برفهای روی شانهاش آب شدند
دستی که این شعر را مینویسد
بارها مرده است
مردی که این شعر را مینویسد
جنازهایست که در حسرت مرگ میسوزد
کسی که این شعر را میخوانَد
.
.
.
هذیان روی هذیان
زندگی روی مرگ
مرگ روی زندگی
موج رادیو را عوض میکنم:
«هرچه زمین را دور میزنند
به جای تازه ای نمیرسند
برف
مقصدشان را پنهان کرده است»
رادیو فریاد میزند:
«دوندهها هرچه میدوند به پایان نمیرسند
به شروع میرسند»
من فکر میکنم
دستی جای ایستگاهها را تغییر داده است
دستی که دیگر از شانه قطع شده است
و ما در بینظمیِ بزرگی شناوریم
من فکر میکنم
من فکر میکنم
من…
و همچنان
از پنجرهی قطار
صورتم را میبینم
که لای ریل تکه پاره میشود
از مرز که میگذرم
– همچون زنی باردار –
وطنم را زیر پوستم پنهان کردهام
اما کدام وطن؟
وطنی که از دستهای پدربزرگ
افتاد و تکهتکه شد
عکسها را ورق بزن
عکسها را ورق بزن
سفر چیست جز رفتن از سلولی
به سلولی دیگر؟
مرگ میهمانخانهی بزرگیست
با اتاقهایی کوچک
به سربازها بگویید
لباسهایشان را دربیاورند
کتابهای مقدسشان را رها کنند
و پرچمهایشان را زمین بگذارند
مرگ
میهمانخانهی صلح است
پدربزرگ!
این لکههای ریز و درشت
این رگهای ورم کرده
این دستهای چروکیده
از تو به من ارث رسیدهاند!
این دو گیجِ همیشه سرگردان
که راهِ خانهشان را گُم میکنند
این پاها
که از لحظهی تولد مُرده بودند
و خطوطِ روی پیشانیام
سطرهای قرآنیست
که در جوانیات میخواندی
من پیر به دنیا آمدهام پدربزرگ!
کدام اسید
این چهرهی چروکیده را پاک خواهد کرد؟
کدام زن
مرا دوباره به دنیا میآورد؟
این بار
مرگ باید مرا غسل بدهد
□
«انسان
حیوانِ مریضیست
حیوانی که نمیداند چکار کند»
مرد این را گفت و
در خودش مچاله شد
و آنقدر به مچاله شدن ادامه داد
تا روزنامهی باطلهای شد
که با آن چشمهایمان را تمیز کنیم
□
پلنگی به سوی مادهاش میدوید
بچه لاکپشتی به سوی دریا
نهنگی به سوی ساحل
و من به سوی مرگ میدوم
پینوشت شعر: این جمله «انسانْ حیوانِ مریضیست. حیوانی که نمیداند چکار کند» از نیچه است.
قرنها طول کشیده اما
لبخندِ این پسربچه هنوز ادامه دارد
میخواهد برود
اما ایستاده است
میخواهد پیر شود
اما جوان است
میخواهد بمیرد
اما زنده است
میخواهد غروب کند
اما در تابلوی نقاشی گیر افتاده خورشید
زن
ساعتِ مچیاش را زیر پا خُرد کرد
چاقویش را فرو کرد در قلبِ ساعتِ دیواری
اما ساعت هنوز داشت تکانتکان میخورد
با دندان به جانِ عقربهها افتاد
میخواست تا ابد کنارم بِمانَد
و من که میدانستم
خورشیدها از غروب کردن
دست برنمیدارند
او را در آغوش کشیدم
پسربچهای
از درونِ تابلوی نقاشی
به ما لبخند میزد
تقدیم به محمد توفیق
برادرِ شاعر و زحمتکشِ افغانم
محمد چاقویی بزرگ خرید
و خواست ماه را دو نیم کند
تا هرکدام
نیمی را با خود به خانه برده باشیم
اما پلیسها او را به زندان انداختند
محمد چاقوکش است
و ردِ بخیه را
بر سطرهای او میتوان دنبال کرد
محمد چاقوکش است
و واژههای او را
باید به زندان انداخت
واژهها در کتابها زندانیاند
و ما در آنچه میاندیشیم
ماه نورافکنیست
که روی دیوار یک زندان نصب شده
واژههای فراری
تیرباران میشوند
خونِ واژهها راه افتاده در حیاطِ زندان
خونِ واژهها به خیابان رسیده است
جویهای خیابان سرخاند و
موشهایش مست
راه میرویم و خیابان دو نیم میشود
راه میرویم و جهان دو نیم میشود
راه میرویم در خطوطِ خاک گرفتهی این نقشهی جغرافیا
جایی که زنان زیبا سانسور میشوند
درختهای زیبا در حبس خانگیاند
و دریا را دو نیم کردهاند
نیمی از آن را هیچ زنی ندیده است
نیمی از آن را هیچ مردی
محمد چاقو کشیده است
برای زمین
برای زمان
برای جهان
او قصد دارد
سیارهی زمین را تکهتکه کند
تا گرسنگان آفریقا
آن را برای میان وعدههایشان بجوند
تنهایی
در طبقهی آخر آسمانخراشها بلندتر است
به آن خورشید نگاه کن
که دارد از پشتبام سقوط میکند
میگویند پیش از مرگ
لحظهها
مثل عکسهای ظهور نکرده
از سر عبور میکنند
چقدر باید تاریک باشند: «اشتباهاتِ کودکی»
و تاریکتر آن که
تا دمِ مرگ بزرگ نشده باشی
کاش چشمهای ما
_ این دوربینهای کوچک _
محدودیت داشت
یا کسی میآمد و
رشتهی نگاتیوشان را قطع میکرد
نمیدانم برای دیگران چقدر طول کشیده است
من که سالهاست
در این اتاقِ تاریک نشستهام
و نگاتیوی از توی سرم عبور میکند