
یک روز به راه میافتد این رود
به پرواز درمیآیند ماهیان
و صدایِ رقصیدنِ باد
اتاقِ مرا پُر خواهد کرد
ثابت نمیماند
این تابلوی نقاشی
مردم میآیند وُ پاهایشان را میشویند
در صدای آب
وَ آهوهای روی فرش
که زیرِ پایمان مُرده بودند
در تابلو ظاهر خواهند شد
زیاد میشوند
آنقدْر که از تابلو بیرون بزنند وُ
اتاق پُر شود از چشمهایشان
آی نقاش!
قلمی که در دست داری
میتواند جهان را نجات دهد
قشنگ نقاشی کن!
جهان پر از اتاقهاییست
که تابلوی نقاشی به تنهاییِ خودشان چسباندهاند
شعر مرا برای کوه زمزمه کن
انعکاسش آواز داوود
خواهد بود.
من تکه تکه
آینههای جهان را
روی واژههایم چسباندهام
و این شعر
همانقدر که میتواند زیبا باشد
ساده میشکند
پس با من مدارا کن
ای تمامِ راه را بیمن رفته
ای تمامِ مقصدها را بیتو گشتهام
شعر مرا برای کوه فریاد کن
تا داوود بگریزد.
من وُ تو
خدا و پیامبر
وَ شاه و داوودیم
وَ هرچه کتاب مقدسیم.
شعر مرا برای رود زمزمه کن
تا به دریا برسیم.
مثل کبوتری سفید
که از قفس آزاد شده باشد
ماه از قاب پنجره بیرون میرود.
شب
ذخیرهای از روز را اضافه آورده
دارد آن را با زمین قسمت میکند
آسمان از کیسههای بزرگِ خود
سفیدی
روی زمین پخش میکند.
نعشکشی خاکستری
جلوی ساختمان ایستاد
نورافکن یک دور
دور خودش چرخید
وَ دایرهای گرم روی اتومبیل پهن کرد.
برفها پشت شیشه معلقاند
برفها پشت شیشه
با صدای پیانو میرقصند
امشب عجیب دلت گرفته است
زیپ چشمهایت را کیپ کن
وَ دکمههای پتو را ببند
باید برای سفری برفی آماده بشویم
_ مثل یک کبوتر سفید
که از قفس آزاد شده باشد _
سفری سرد در راه است.
به دنیا پا گذاشتم
از درون زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.
از دنیا میروم
با زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.
مردها
میمیرند از زخمهای عمیق
زنها
مرد به دنیا میآورند.
من
آن منجی که ظهور نکرده
زندانیاش کردهاند.
دورش شعرهای لوله شده
میله شد
وَ در قفسهی کتابخانهاش
ادیان قفسی جدا از فلسفه ساختهاند.
ای کاش کسی حرفهای مرا باور میکرد
مَردهای قبیله
سلاحهایشان را زمین میگذاشتند
صلح بدون غرض اتفاق میافتاد
کسی پس از جنگ
تاوان نمیداد وُ
کسی پس از طلاق
غمگین نمیشد.
ما زوجهای خستهای بودیم
از ترسِ زخمی شدن
زهر نوشیدیم
وَ خودمان را به باندهای سفید
به تختخواب
چسب زخم زدیم.
اینجا پرستارها به کُما رفتهاند
وَ دکترها از دستگاه جمعآوری زباله
به دستگاهِ جمعآوری جنازه بدل شدهاند.
کاش سرنگهایشان را زمین میگذاشتند
کاش مَردم سلاحهایشان را زمین میگذاشتند
کاش کسی در ازای گُل
هدیه
یا رستوران
از دشمنش تقاضای عشق نمیکرد
تا جهان بدون انسان
اسب بدون سوار
ماهی بدون آکواریوم
وَ شاعر
بدون قفس به حیاتش ادامه میداد.
زمین نفسی راحت را سر میکشید
تا خون آخرین مرد
مرهمی شود
برای زخمِ عمیق گیاهان.
مثل سیبی کرم خورده
در ظرف شکیلی از میوهها هستم
چقدر غریب افتادهام
کاش کسی لهجهام را میفهمید.
نیمی از من
مردِ دیگریست
مردی که دکمههای پیراهنش را باز میگذارد
متلک میاندازد به پیادهرو وُ
دست میکشد به اندامِ زنها
مُشت میزند به دماغ هرچه پلیس
مست میکند کنارِ فاحشهها
گُل میکِشَد با اراذلِ اوباش
وَ بالا میآورد
گوشتِ زنانی که خورده را
کنارِ جدولها
روی کاپوتهای گران قیمت
روی تلفن همراه
روی چراغهای راهنما
روی هرچه چراغ قرمز
نیمی از من با من فرق میکند
او بمب میگذارد توی واژههای مودبانهام
شلیک میکند
به سطرهایی با لحنِ اتو کشیده
نیمی از من
خسته شده از زندگی
خسته شده از خسته بودن
از واحدهای تجاری وُ مسکونی
او غار نشین است
مردی که هر صبح
_توی آینه _
چهرهی خیسش را جستجو میکنم
مردی که توی قاب گیر افتاده
وَ با خاموش کردنِ لامپ
نابود میشود
□
دیر شد اداره
باید با کراوات
خودم را حلقآویز کنم
زندگی از همون اول
توو سرنگش پر غم بود
رگای تنم رو خشکوند
غمی که مثل یه سم بود
هرچی روده دود گرفته
هرچی دوده تو چشامه
مغز من لوکوموتیوه
من یه کوره تو صدامه
هر رگ تنم یه کوچهست
که همیشه عزاداره
همه کوچه ها پر از ابر
ولی بارون نمیباره
گرچه حالم خوبه با تو
اما این حال، حال من نیست
کم پی خوشی نگشتم
اما اون دنبال من نیست
نه، با غم غریبه نیستم
جای خون، غم تو رگامه
گلهای ندارم از درد
اما این درد، مال من نیست
هرچی فنجون بود شکستم
پشت هر میزی نشستم
عمری دنبال یه نقشم
نقشی که تو فال من نیست
عشق، کوهه روی دوشم
نای راه رفتن ندارم
من یه لاکپشتم که میخوام
لاکمو زمین بذارم
تاریکی: مامان و بابا
تاریکی: برادرامه
تاریکی مثل یه بچه
آویزون از شونههامه
کپههای چوب کبریت
رشتهکوه شدن تو خونهم
میون این همه قله
من مث دره میمونم
هر یه کبریت یه دقیقه ست
میسوزه میگذره میره
روشنی کوتاهه اینجا
پشت همدیگه میمیره
مث پوست کندن سیبه
پوست به سیب برنمیگرده
من جوونیمو سوزوندم
اما خونهم هنو سرده
یا شبیه رگ میمونه
وقتی تیغو روش کشیدی
تا حالا خونی به هیچ رگ…
من ندیدم، تو چی؟ دیدی؟
کاشکی تو این بوق ممتد
یه صدای آشنا بود
پشت این همه شلوغی
یه نفر به فکر ما بود
□
یه اتاق خالیام من
تو تنم میپیچه جیغِ –
– تلفن دائم بهجا خون
تیغو میکشم رو دستم
مث یه صدای ممتد
بوق سرخ میپاشه بیرون