ساقیا باده چون نار بیار (1108)

ساقیا باده چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار

باده‌ای را که ز دل می‌جوشد
زود ای ساقی دلدار بیار

کافر عشق بیا باده ببین
نیست شو در می و اقرار بیار

ساقیا دست همه مستان گیر
همچنان جانب گلزار بیار

پیش این شاهد ما خوبان را
گردن بسته ز بلغار بیار

مؤمنان را همه عریان کردی
گروی نیز ز کفار بیار

شمس تبریز بگو دولت را
بپذیر اندک و بسیار بیار

ساقیا باده گلرنگ بیار (1109)

ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار

روز بزمست نه روز رزمست
خنجر جنگ ببر چنگ بیار

ای ز تو دردکشان دردکشان
دردیی که کندم دنگ بیار

من ز هر درد نمی‌گردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار

روز جامست نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار

کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار

صیقل آینه نه فلکست
ز امتحان آهن پرزنگ بیار

چشمه خضر تو را می‌خواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار

پس گردن ز چه رو می‌خاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار

حرف رنگست اگر خوش بویست
جان بی‌صورت و بی‌رنگ بیار

کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار

لب ببند از دغل و از حیلت
جان بی‌حیلت و فرهنگ بیار

از لب یار شکر را چه خبر (1110)

از لب یار شکر را چه خبر
وز رخش شمس و قمر را چه خبر

با دمش باد بهاری چه زند
وز قدش سرو و شجر را چه خبر

گر جهان زیر و زبر گشت از او
عاشق زیر و زبر را چه خبر

چونک جان محرم اسرارش نیست
از رهش اهل خبر را چه خبر

گرچه نرگس نگرانست به باغ
از چمن نرگس تر را چه خبر

گفته هر قوم هم از مستی خویش
که ز ما قوم دگر را چه خبر

گفت چونی و دل تو چونست
از دل این خسته جگر را چه خبر

با ملک تاج و کمر گر به همند
از ملک تاج و کمر را چه خبر

کم کن این ناله که کس واقف نیست
ز آه عشاق سحر را چه خبر

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر (1111)

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر

هر بسته‌ای که باشد امروز برگشاید
دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر

هر بی‌دلی ز دلبر انصاف خود بیابد
هر تشنه‌ای نشیند بر آب حوض کوثر

هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
کامروز بزم عامست این را به عاشقان بر

یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
گویی همه شرابست خود نیست هیچ ساغر

بر منبرست این دم مذکر مذکر (1112)

بر منبرست این دم مذکر مذکر
چون چشمه روانه مطهر مطهر

بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرر مکرر

هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر

زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر

بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور

نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور

آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر

مر هر پیمبری را بودست معجز نو
چون نیست معجزه او مشهر مشهر

مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی
محکوم از اوست نفسی مزور مزور

این منبر و مذکر در نفس توست در سر
اما در این طلب تو مقصر مقصر

ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر (1113)

ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر

ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر

ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر

ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر

هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را
هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر

زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر

ای نور صدرها را اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر

ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را
وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر

ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر

چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت
باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر

ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر

پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر

ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر (1114)

ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر

اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر

هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی
آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر

لعلیست بی‌نهایت در روشنی به غایت
آن لعل بی‌بها را کانی و چیز دیگر

حکمی که راند فرمان روز الست بر جان
آن جمله حکم‌ها را رانی و چیز دیگر

چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر

آن چشم احول آمد در گام اول آمد
کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر

هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر

ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر (1115)

ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر
وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر

اسرار آسمان را اندیشه و نهان را
احوال این و آن را دانی و چیز دیگر

تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته
خط‌های نانبشته خوانی و چیز دیگر

از غیب حصه‌ها را بدهی به مستحقان
وز سینه غصه‌ها را رانی و چیز دیگر

هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار (1116)

هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار

او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار

ما را چو لطف روی تو بی‌خویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بی‌خویشتن مدار

چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار

با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار

تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنه‌تر شده باشد بدان کنار

هرک از تو می‌گریزد با دیگری خوشست
و آنک از تو می‌رمد به کسی دارد او قرار

و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار

گویی که نیست از مه غیبم به جز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار

آن نای و نوش یاد نمی‌آیدت که تو
خوش می‌خوری ز دست یکی دیو سنگسار

صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار

این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار

با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار

رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار

چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شده‌ای دست از آن بدار

گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار

دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار (1117)

دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار
جان مست گلستان تو آن گاه خار خار

هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار

هر صبحدم که دام شب و روز بردریم
از دوست بوسه‌ای و ز ما سجده صد هزار

امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار

بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
کز چنگ‌های عشق تو جانست تار تار

اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخ‌های درخت و دهد ثمار

غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار

از نغمه‌های طوطی شکرستان توست
در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار

از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یک دگر را چون مستیان کنار

مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار

جزوی چو تیر جسته ز قبضه کمان کل
او را نشانه نیست به جز کل و نی گذار

جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست
در چاربالش ابد او راست کار و بار

جان‌های صادقان همه در وی زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار

جان‌ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار

تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس
تا بر براق سر معانی شوی سوار