بخش ۲۷ – دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست کردن روزی حلال بیمشغول شدن به کسب و از عبادت ماندن و ارشاد ایشان او را و میوههای تلخ و ترش کوهی بر وی شیرین شدن به داد آن مشایخ
آن یکی درویش گفت اندر سمر
خضریان را من بدیدم خواب در
گفتم ایشان را که روزی حلال
از کجا نوشم که نبود آن وبال
مر مرا سوی کهستان راندند
میوهها زان بیشه میافشاندند
که خدا شیرین بکرد آن میوه را
در دهان تو به همتهای ما
هین بخور پاک و حلال و بیحساب
بی صداع و نقل و بالا و نشیب
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود
ذوق گفت من خردها میربود
گفتم این فتنهست ای رب جهان
بخششی ده از همه خلقان نهان
شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق میبشکافتم
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت
هیچ نعمت آرزو ناید دگر
زین نپردازم به حور و نیشکر
مانده بود از کسب یک دو حبهام
دوخته در آستین جبهام
بخش ۲۸ – نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزمکش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزمکش از ضمیر و نیت او
آن یکی درویش هیزم میکشید
خسته و مانده ز بیشه در رسید
پس بگفتم من ز روزی فارغم
زین سپس از بهر رزقم نیست غم
میوهٔ مکروه بر من خوش شدست
رزق خاصی جسم را آمد به دست
چونک من فارغ شدستم از گلو
حبهای چندست این بدهم بدو
بدهم این زر را بدین تکلیفکش
تا دو سه روزک شود از قوت خوش
خود ضمیرم را همیدانست او
زانک سمعش داشت نور از شمع هو
بود پیشش سر هر اندیشهای
چون چراغی در درون شیشهای
هیچ پنهان مینشد از وی ضمیر
بود بر مضمون دلها او امیر
پس همی منگید با خود زیر لب
در جواب فکرتم آن بوالعجب
که چنین اندیشی از بهر ملوک
کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک
من نمیکردم سخن را فهم لیک
بر دلم میزد عتابش نیک نیک
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
پرتو حالی که او هیزم نهاد
لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
گفت یا رب گر ترا خاصان هیاند
که مبارکدعوت و فرخپیاند
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود
در زمان دیدم که زر شد هیزمش
همچو آتش بر زمین میتافت خوش
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونک با خویش آمدم من از وله
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار
باز این را بند هیزم ساز زود
بیتوقف هم بر آن حالی که بود
در زمان هیزم شد آن اغصان زر
مست شد در کار او عقل و نظر
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت
خواستم تا در پی آن شه روم
پرسم از وی مشکلات و بشنوم
بسته کرد آن هیبت او مر مرا
پیش خاصان ره نباشد عامه را
ور کسی را ره شود گو سر فشان
کان بود از رحمت و از جذبشان
پس غنیمت دار آن توفیق را
چون بیابی صحبت صدیق را
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه
سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
چون ز قربانی دهندش بیشتر
پس بگوید ران گاوست این مگر
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت مینماید از خری
بذل شاهانهست این بی رشوتی
بخشش محضست این از رحمتی
بخش ۲۹ – تحریض سلیمان علیهالسلام مر رسولان را بر تعجیل به هجرت بلقیس بهر ایمان
همچنان که شه سلیمان در نبرد
جذب خیل و لشکر بلقیس کرد
که بیایید ای عزیزان زود زود
که برآمد موجها از بحر جود
سوی ساحل میفشاند بیخطر
جوش موجش هر زمانی صد گهر
الصلا گفتیم ای اهل رشاد
کین زمان رضوان در جنت گشاد
پس سلیمان گفت ای پیکان روید
سوی بلقیس و بدین دین بگروید
پس بگوییدش بیا اینجا تمام
زود که ان الله یدعوا بالسلام
هین بیا ای طالب دولت شتاب
که فتوحست این زمان و فتح باب
ای که تو طالب نهای تو هم بیا
تا طلب یابی ازین یار وفا
بخش ۳۰ – سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
ملک برهم زن تو ادهموار زود
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست که آن کو عادلست
فارغست از واقعه آمن دلست
عدل باشد پاسبان گامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخست این که خلق
میسرایندش به تنبور و به حلق
مؤمنان گویند که آثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
که آتش غم را به طبع خود نشاند
پس غدای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلک صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
بخش ۳۱ – حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز میریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمیرسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب میآورد
در نغولی بود آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزی میفشاند
میفتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ میآمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی
جوزها خود تشنگی آرد ترا
بیشتر در آب میافتد ثمر
آب در پستیست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور
آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر برین ظاهر مهایست
قصد من آنست که آید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان
گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طایف کعبهٔ صواب
همچنان مقصود من زین مثنوی
ای ضیاء الحق حسامالدین توی
مثنوی اندر فروع و در اصول
جمله آن تست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد
چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده
چون گشادش دادهای بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز توست
قصدم از انشایش آواز توست
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بیتکیف بیقیاس
هست ربالناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جاناشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خواندهای
لیک جسمی در تجزی ماندهای
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
میکنم لا حول نه از گفت خویش
بلک از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی میکند در گفت من
در دل از وسواس و انکارات ظن
میکنم لا حول یعنی چاره نیست
چون ترا در دل بضدم گفتنیست
چونک گفت من گرفتت در گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بیادب
هر که را بینی شکایت میکند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایتگر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زانک خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمالست بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون
بخش ۳۲ – تهدید فرستادن سلیمان علیهالسلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن
هین بیا بلقیس ورنه بد شود
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پردهدار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقاند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد
آب را دیدی که در طوفان چه کرد
آنچ بر فرعون زد آن بحر کین
وآنچ با قارون نمودست این زمین
وآنچ آن بابیل با آن پیل کرد
وآنچ پشه کلهٔ نمرود خورد
وآنک سنگ انداخت داودی بدست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ میبارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی میدهد
لشکر حق میشود سر مینهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر او در وفاق
مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چونک جان جان هر چیزی ویست
دشمنی با جان جان آسان کیست
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن تست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورتست از جان خود بی چاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدست
گر تو آدمزادهای چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
این جهان خمست و دل چون جوی آب
این جهان حجرهست و دل شهر عجاب
بخش ۳۳ – پیدا کردن سلیمان علیهالسلام کی مرا خالصا لامر الله جهدست در ایمان تو یک ذره غرضی نیست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملک تو خود بینی چون چشم جان باز شود به نورالله
هین بیا که من رسولم دعوتی
چون اجل شهوتکشم نه شهوتی
ور بود شهوت امیر شهوتم
نه اسیر شهوت روی بتم
بتشکن بودست اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله انبیا
گر در آییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت
این در آید سر نهند او را بتان
آن در آید سر نهد چون امتان
این جهان شهوتی بتخانهایست
انبیا و کافران را لانهایست
لیک شهوت بندهٔ پاکان بود
زر نسوزد زانک نقد کان بود
کافران قلباند و پاکان همچو زر
اندرین بوته درند این دو نفر
قلب چون آمد سیه شد در زمان
زر در آمد شد زری او عیان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش
در رخ آتش همی خندد رگش
جسم ما روپوش ما شد در جهان
ما چو دریا زیر این که در نهان
شاه دین را منگر ای نادان بطین
کین نظر کردست ابلیس لعین
کی توان اندود این خورشید را
با کف گل تو بگو آخر مرا
گر بریزی خاک و صد خاکسترش
بر سر نور او برآید بر سرش
که کی باشد کو بپوشد روی آب
طین کی باشد کو بپوشد آفتاب
خیز بلقیسا چو ادهم شاهوار
دود ازین ملک دو سه روزه بر آر
بخش ۳۴ – باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدسالله سره
بر سر تختی شنید آن نیکنام
طقطقی و های و هویی شب ز بام
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست
این نباشد آدمی مانا پریست
سر فرو کردند قومی بوالعجب
ما همی گردیم شب بهر طلب
هین چه میجویید گفتند اشتران
گفت اشتر بام بر کی جست هان
پس بگفتندش که تو بر تخت جاه
چون همی جویی ملاقات اله
خود همان بد دیگر او را کس ندید
چون پری از آدمی شد ناپدید
معنیاش پنهان و او در پیش خلق
خلق کی بینند غیر ریش و دلق
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد
همچو عنقا در جهان مشهور شد
جان هر مرغی که آمد سوی قاف
جملهٔ عالم ازو لافند لاف
چون رسید اندر سبا این نور شرق
غلغلی افتاد در بلقیس و خلق
روحهای مرده جمله پر زدند
مردگان از گور تن سر بر زدند
یک دگر را مژده میدادند هان
نک ندایی میرسد از آسمان
زان ندا دینها همیگردند گبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز
از سلیمان آن نفس چون نفخ صور
مردگان را وا رهانید از قبور
مر ترا بادا سعادت بعد ازین
این گذشت الله اعلم بالیقین
بخش ۳۵ – بقیهٔ قصهٔ اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیهالسلام آل بلقیس را هر یکی را اندر خور خود و مشکلات دین و دل او و صید کردن هر جنس مرغ ضمیری به صفیر آن جنس مرغ و طعمهٔ او
قصه گویم از سبا مشتاقوار
چون صبا آمد به سوی لالهزار
لاقت الاشباح یوم وصلها
عادت الاولاد صوب اصلها
امة العشق الخفی فی الامم
مثل جود حوله لوم السقم
ذلة الارواح من اشباحها
عزة الاشباح من ارواحها
ایها العشاق السقیا لکم
انتم الباقون و البقیالکم
ایها السالون قوموا واعشقوا
ذاک ریح یوسف فاستنشقوا
منطقالطیر سلیمانی بیا
بانگ هر مرغی که آید میسرا
چون به مرغانت فرستادست حق
لحن هر مرغی بدادستت سبق
مرغ جبری را زبان جبر گو
مرغ پر اشکسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف
مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر کبوتر را حذر فرما ز باز
باز را از حلم گو و احتراز
وان خفاشی را که ماند او بینوا
میکنش با نور جفت و آشنا
کبک جنگی را بیاموزان تو صلح
مر خروسان را نما اشراط صبح
همچنان میرو ز هدهد تا عقاب
ره نما والله اعلم بالصواب
بخش ۳۶ – آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بیجان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که بترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلحن مینمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه ترا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آنک گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بیحسیست
نیست جنس کاتب او را مونسیست
همچنین هر آلت پیشهوری
هست بیجان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد میفزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گرچه فیالاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را کی سازد مستقر
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همیدارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقیت
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار تست
که میان خاک میکردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چونک انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین میکند
کز جماد او حشر صد فن میکند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل میگفت خود انکار نیست
بانگ میزد بیخبر که اخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق