درِ سنگی را میزنم
درِ سنگی را میزنم.
میخواهم به درونت داخل شوم،
و دوروبر را نگاه كنم
تورا مثل هوا نفس بكشم.
من كاملا بسته هستم
حتا اگر تكه تكه شویم
باز كاملا بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شكل ماسه درآییم
هیچكس را به خود راه نمیدهیم.
درِ سنگی را میزنم
ـ منم، اجازهی ورود بده.
صرفا از روی كنجكاوی آمدهام.
كنجكاویای كه تنها فرصتش زندگیست.
میخواهم نگاهی به قصرت بیندازم،
و بعد، از یك برگ و قطرهی آب هم دیدن كنم.
برای این همه كار زمان كم آوردم.
میرایی من باید تو را متاثر میكرد.
و ضروریست كه جدیت را حفظ كنم
از اینجا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.
منم، اجازهی ورود بده
شنیدهام كه در تو اتاقهایی بزرگ و خالی هست،
اتاقهای از نظر پنهان مانده، با زیباییهایی بیمصرف،
مسكوت، بی طنین گامهای كسی.
قبول كن كه خودت چیزی از آن نمیدانی.
اما در آنها جایی وجود ندارد
زیبا، شاید، اما
خارج از حواس ناقص تو.
میتوانی مرا بشناسی، اما هرگز مرا تجربه نخواهی كرد.
همهی سطحم مقابل چشمان توست
اما همهی درونم وارونه.
درِ سنگی را میزنم
ـ منم، اجازهی ورود بده.
دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم.
منم , بدبخت نیستم.
بیخانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی كه در آنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات اینكه در تو واقعا حضور داشتهام
چیزی جز كلماتی كه هیچ كس باورشان نخواهد كرد
عرضه نخواهم كرد.
اجازهی ورود نخواهی داشت ـ سنگ میگوید ـ
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمیخورد.
اجازهی ورود نخواهی داشت
تازه میتوانی شمهای از آن حس
شكل نخستینهی آن، و تنها تصوری از آن را داشته باشی.
درِ سنگی را میزنم.
ـ منم، اجازهی ورود بده.
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم
از برگ بپرس، همان را كه من گفتم خواهد گفت
از قطرهی آب بپرس، همان را كه برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تارِ موی سرِ خودت بپرس.
خنده مرا نمیگشاید، خنده، خندهی بزرگ
خندهای كه با آن نمیتوانم بخندم.
درِ سنگی را میزنم.
ـ منم، اجازهی ورود بده.
ـ من دری ندارم ـ سنگ میگوید.