اشعار کوتاه
بنماید هر سو که نیازم باشد
پوشد به دلم روی که رازم باشد
فی الجمله چو در می نگرم قبله ام اوست
باید به همه سوی نمازم باشد
گفتم ز تو کی کار بسامان باشد؟
گفتا چه دهی که کارت آسان باشد؟
گفتم دل خویش گفت از آنم که دهی
در حلقه ی موی من فراوان باشد!
گفتم: نفس تو راحت تن باشد
گفتا: چه کسی راحت بی من باشد؟
گفتم گر از او روزی بگسستی؟ گفت:
باید به خیال روز بستن باشد
گویندم با غمت چه تمکین باشد
شالوده ی زیستن چرا این باشد؟
من لذت شیرین طرب را دانم
با غم چه کنم لیک چو شیرین باشد
هر رنگ کاشارتی ز حالی باشد
ای بس که نه حاکی از کمالی باشد
هر روز به شیو ه ای نماید شوخم
هر شیوه ولیکن نه جمالی باشد
گوشم نه به هر حرف ریائی باشد
فرمود امام(ع) این نه هوائی باشد
من کبر نمی کنم ولی با نادان
آن کبر که هست کبریائی باشد
گفت از منت ار هوای یاری باشد
بر صبر اگر دل بگماری، باشد
گفتم: چو به صبر بر نیاید کارم؟
گفتا: پس آنت آه، کاری باشد
هر کس به رهی شد و رهی جویا شد
در رفتن و نارفتنشان غوغا شد
با من نظرش بود، مرا زخمی زد
وز زخم ویم زبان چنین گویا شد
گویند که بید خیزران خواهد شد
پروردی اگر کوه گران خواهد شد
پرورده ی دست توام اما کم و بیش
هر چیز همان که بود آن خواهد شد
دود از بر خاکستر بنیادم شد
افسوس که با خرابم آبادم شد
هر زیف و زنی که کرد شاگردی من
حرفی دو سه ناموخته استادم شد