اشعار کوتاه
منتظر آمدن همه نباش
یک نفر
هیچ وقت نمیآید
من اگر مرده بودم
شاید
او می گریست
اما
اگر او گریه می کرد
من
حتما می مردم
در کوچه راه که میروی
فقط تو راه میروی
وقتی بر صندلی مینشینی
زلالترین آب
فقط در لیوان توست
دستانت پر از النگو
فقط دهان تو
لب دارد و گرم است
فقط تو سینه داری
و کمر باریکی
بقیه رفتهاند وقتی میروی
تنها تو نزدیکی
وقتی دور میمانی
یک هیمه نسوخت کز دلش دود نشد
یک رود نرفت کاو گل آلود نشد،
هرچند به نابود کشد آخر بود
آنی که به تو آمد، نابود نشد
گفتم: کس از غم تو آزاد نشد
گفتا: چه بس آزاد که دلشاد نشد
گفتم: که منم خراب از جور تو، گفت:
جایی که نشد خراب، آباد نشد
دردا که دلم با کس همراز نشد
برمیلم هر کسی همآواز نشد
بستم در بر ظلمت بسیار و لیک
یک درجه رخم ز روشنی باز نشد
هر ره که زدم رقیب خاموش نشد
بر یک صدم دلیل وی گوش نشد
با اینهمه هوش، حیرتم آن طرار
چون شاعر گشت لیک خرگوش نشد!
صد فکر به سر شد و یکی نیز نشد
فولاد من از رخمه ی من تیز نشد
هرچند که هر حرف مرا شد خونریز
مانند دو چشمان تو خونریز نشد.
با حرف کس اندیشهام از راه نشد
جز آنکه ترا دلم هوا خواه نشد
بیگانه مرا همره خود می پنداشت
و آنی که خودی بود هم آگاه نشد
با دل به خم موی تو خواهیم آمد،
بی دل به سوی روی تو خواهیم آمد
هرچند که از کوی تو دور آمده ایم
آخر به سر کوی تو خواهیم آمد