اشعار کوتاه
جانا سخنت شکر اگر افشاند
از دست به دست رفته هر کس خواند،
جان تو در او چو نیست، بیجا حرف است،
بر ساخته از گل، آدمک را ماند
آوخ که سیاهیم به یک موی نماند
وز لاله ی من رنگی در روی نماند
دردا که همه سوختم از اتش خود
افسوس رگی هم آب در جوی نماند
در این شب سنگین که نه کس میداند
شبگیر که خواند به دل من ماند
در راه گلوگاهش می خاید درد
زان کوبد بال و دمبدم میخواند
مارا به یکی موی بیاویختهاند
وز قالب ما مسخره ای ریختهاند
در حیرتی این تعبیه از بهر چراست؟
تا در نگریم، خون ما ریختهاند
مارا چه که در فرنگ چون ساختهاند
فواره هیون و پل نگون ساختهاند؛
زآن خیل درندگان خبر بس کانان
هر چیز پی ریزش خون ساختهاند
رفتیم و زما به خاطری گرد نماند
شد گرم اگر دلی وگر سرد، نماند
در کار اگر بخواندمان خامی فرد
صد شکر که خامی پس ما فرد نماند
گفتم: زلفت. گفت: به شب میماند
گفتم: دل من. گفت: به تب میماند
گفتم: به رهت چه چیز ماند با من؟
گفتا زره دور، تعب میماند
گفتم: رخ و موت بهم ساختهاند!
گفتا: هم از این رو همه دل باختهاند
گفتم: ز چه خسته مینمایند به چشم؟
گفت: از بس بر خلق خدا تاختهاند
دیوار چنانکه هست انداختهاند
وز ما و شما خشت در آن ساختهاند
دعوای من و تواش کند کج و راست
بنیاد همان است که پرداختهاند
بسیار به هم کرده بیامیختهاند
تا اینکه در ان مرا زمن ریختهاند
بسیار دگر باید دارند به هم
تا گردد کس چو من گر انگیختهاند