اشعار کوتاه
چون آب به آوندم در ریختهاند
در گونه ی من رنگ وی آمیختهاند
در من به گمان خام منگر به خطا
من انم و آنچنان که انگیختهاند
چه حرف که او را به چه آراستهاند
بر او چه فزوده زاو چه ها کاستهاند
میبینم من که از پی مرد سوار
قومی به هراس گرد برخاستهاند
قوت من و تاب جان به بادم دادند
آنگه سخن نهان به یادم دادند
تا ظن نبری که بی سرشک سحری
این گنج مراد بر مرادم دادند
یوش 1336
جمعی به سخن تا سحرم گوش شدند
در جوش چو گشتم همه د رجوش شدند
دیدی که حدیث که حدیث من چه با دل ها کرد
خاموش چو گشتم، همه خاموش شدند
خوبان چمن به جورش از هوش شدند
یاران نواگر، همه خاموش شدند
بار دگر از سردی آن چشم سپید
یا گوش شدند یا کفن پوش شدند
یاران موافقی که از جوش شدند
دوشینه به گفت و گو خاموش شدند
در حیرتم و حرف توام وا گویه است
آیا چه شنیدند که خاموش شدند
آنانکه بدیدند و بگفتند و شدند
وین راه چنانکه بود رُفتند و شدند
دیگر کس بوده اند اگر تو برسی
یک ذره بدان کسان که خفتند و شدند
آن وقت که گلها به چمن میخندند
از بین هزار گل یکی برکندند
این با که بگویم چو ندانم خود نیز
اورا به که دادند و کا افکندند
رفتند حریفان که پریشان بودند
با مجلسیان محرم و خویشان بودند
مجلس تهی آمد زهمه تا دانیم
آن زمره که می خواست دل، ایشان بودند
بسی دانش از ستر تنم میدزدند
با دانش رزق دهنم میدزدند
آن دم که به خانهام نمییابندم
نز شیوه ی من، از سخنم میدزدند