اشعار کوتاه

روزی که حساب من و تو در نگرند

روزی که حساب من و تو در نگرند
مارا به هوای دلمان کم شمرند

آسوده که در رواج بازار چنان
انرا که بخواهند، فروشنده و خرند

بودش همه با سوخته‌اش ناز و گزند

بودش همه با سوخته‌اش ناز و گزند
گفتم که به حرف آورمش دل دربند

سوی وی قاصدی فرا کردم، لیک
دل بود و شناختش، به بندش بفکند

ابجد به توام پندی خوش ای فرزند

ابجد به توام پندی خوش ای فرزند
بر چهره ی هیچ احمقی هیچ مخند

چندانکه به گندابی دست اندازی
گندش به سرآید و به تو دارد گند

گرچه دلم با تو دارد پیوند

گرچه دلم با تو دارد پیوند
ور چند جفا داشتنت نیست پسند

ورد من چون عراقی این است به لب:
خواهی همه راحتم رسان، خواه گزند

عارش که حدیث اهل دل گوش کند

عارش که حدیث اهل دل گوش کند
فخرش که شنیده را فراموش کند،

افتاده به قیل و قال تا عجزش را
بر گفته ی خام خویش سر پوش کند

گرچه ترا ز خویش دلخور نکند

گرچه ترا زخویش دلخور نکند
دریا دل هر صدفی، در نکن

در خدمت پیر، گوش می باش، که جام
تا پیش نیاوری تهی، پر نکند

صدایت هم فراموشم شد

چه دورم از خود
صدایت هم فراموشم شد
تا سپیده به انتظار صدایت گذشت
چنگ می‌زنم به ریسمانِ زمان
که بایستد شاید و
بازگرداند مرا به من
امشبم اما
پُر است از امیدو شایدها

به جز این چه انتظار
از این زندگی
جز انتظار صدایت
که با این شعر
سپیده دمید

سخنی نمانده که نگفته باشیم…

سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس
شب‌ها می‌گویمت که دوستت دارم
سخنی نمانده
که نگفته باشیم
نه در شب، نه در روز
پس دوباره می‌گویمت
به شیوه‌ای نو
شیوه‌ای نمانده که نیازموده باشیم

من سکوت می‌کنم و عشق را درونم پنهان
می‌شنوی فریادِ سکوتم را؟

عشق من
بسیارند که با سکوت خود بیان می‌کنند عشق را
اما سکوت هیچ عاشقی
چون سکوتِ من نیست.

وقتی به هم نزدیک می‌شویم

وقتی به هم نزدیک می‌شویم
بیش‌تر از هم فاصله می‌گیریم
وقتی با هم هستیم
بیش‌تر تنهاییم
آرام آرام
خانه‌ای در ذهن‌مان شکل می‌گیرد.
او تنهاست
من هم تنهایم
و از دودکش خانه
اندوه بالا می‌رود

دیوارهای گلی نامریی
لخت و عور
به هر طرف که می‌نگریم
به خودمان برمی‌خوریم.

بگشاده کمان، کشیده بر دوش کمند

بگشاده کمان، کشیده بر دوش کمند
تا انکه کشاند آسان دربند؟

مسکین دل من، اگر حریفش نبود،
چون خواهم کرد با چنان جور پسند؟