اشعار کوتاه

گفتم ز چه بر آتش من دود کنند؟

گفتم ز چه بر آتش من دود کنند؟
گفتا: به ضرورتی ست تا سود کنند

محصول بجای مانده را رسا این است
تا دزد نبیندش، گه اندود کنند

آنانکه عبث نه گفت و گو تو کنند

آنانکه عبث نه گفت و گو تو کنند
بی تو شنده نه روی به کوی تو کنند

بر هر چه درآیند و به هر جا که روند
سرگشتگی است رو بسوی تو کنند

گویند پس از ما گل و می خواهد بود

گویند پس از ما گل و می خواهد بود
آن روز ولی چه وقت کی خواهد بود

از هر چه اگر نپرسم این می پرسم
آیا که در آن معرکه وی خواهد بود؟

گفتم چه کنم با گل اگر یار بود

گفتم چه کنم با گل اگر یار بود
گفت آن کن کاورانه دل آزاد بود

یار آمد و آن کردم و دیدم کاو را
یکسان بودش هر چه بر او بار بود

صدقای سرود آنکه یکتایی بود

صدقای سرود آنکه یکتایی بود
گویند بر او امد دیوار فرود

بر سر شد هر حکایتی او را، لیک
از دل نشدش، ای عجب! آئین سرود

از گونه چو صبح، سرخی انگیخته بود

از گونه چو صبح، سرخی انگیخته بود،
با موی سیه، به شب در آمیخته بود

دانستم روز از چه کسی کرده سیه
وانگاه به ره خون چه کس ریخته بود

گر ننگ بجا ماند و گر نامی بود

گر ننگ بجا ماند و گر نامی بود
بس نقش که بستند و همه وامی بود

دیدی نیما که فارغ از هر که دلت
اندر ره جستجوی چه کامی بود؟

گفتم: نشنیدند پیامم که بود

گفتم: نشنیدند پیامم که بود
گفت: اربدهی زمان، بخواهند شنود

گفتم: نه پس آنکه ز من نیست نشان؟
گفتا: مگرت بود از آن، این مقصود؟

ما راست گنه از تو چه مکتوم بود

ما راست گنه از تو چه مکتوم بود
بی هیچ گنه قصه نه مختوم بود

پندار که از مانرود هیچ گناه
عفو تو ولی چگونه معلوم بود؟

پرسیدم از رود: کت آن نغمه چه بود

پرسیدم از رود: کت آن نغمه چه بود
با /انکه به گوشمال تو دست گشود؟

گفتا به میان سیل و من رفت جدل
افسوس ندانم که چه گفت و چه شنود