اشعار کوتاه
گل گفت بنفشه را به بازار که بود
آیا خردت کسی بدین روی کبود؟
گفتا هم از این است به بازار رواج
کاین است کبود و آن دگر خون آلود
اول به سر عتاب رفتم که چه بود
وآنگه به دلالتش کمر بستم زود
هیهات که بر هدر چو شد مایه ی عمر
دانستم تدبیر نمی دارد سود
آنی که شکست، خود ندانم که چه بود؟
و آنی که نشست، خود ندانم که چه بود
در حیرتم از هیبت استادی خود
و آن نیز که رست، خود ندانم که چه بود
گفتم: صنما کجا ترا خانه بود؟
گفتا: به هرآن دلی که ویرانه بود
گفتم: ز چه در پسندت افتاد خراب؟
گفت: آنکه خراب نیست، بیگانه بود
صد کشت به آب و دانه انباشته بود
انباشته را نکو چنان داشته بود
در آخر کار بین به فضل شیطان
گویی که نه دانه ای در آن کاشته بود
از روز مرا کنایت از روی تو بود
وز شب همه ام اشارت از موی تو بود
شیطان نه شبم گذاشت آسوده نه روز
مقصود من اما، سخن از خوی تو بود
گفتی ز مخالف که چهها خواهد بود
تا چندش این چون و چرا خواهد بود
آسوده که در روز قیامت فرمود:
در بین شما حکم خدا خواهد بود
گفتم: چه سبک دست شب از ماش ربود
کز یادم شد هم او، هم آن گفت و شنود
فریاد برآمد ز خرابات: اگر
از یاد تو شد، که دادت این رنگ نمود؟
یک راه ندیدیم که خود باز نبود
یک نقطه به پایان که هم آغاز نبود
رفتیم بسی ره به بیابان. افسوس!
حرفی که شنیدیم جز آواز نبود
جستیم ز جرم خاک تا کنه وجود
بس از پس پرده، بر ما گشود
آن بحر محیط که با گردش ما
نه هیچ از آن کاست نه بر آن افزود