اشعار کوتاه

بر دامن کوه بنگر آن ابر کبود

بر دامن کوه بنگر آن ابر کبود
در خرمن آتش زده اش دود اندود

یعنی که زرفتگان چه مانده است نشان
از ما، پس ما، نیز همین خواهد بودش

آوخ زنگه کردن آن چشم کبود

آوخ زنگه کردن آن چشم کبود
دیدم که به دریایم و موجم بر بود

گفتم که: سزای نگه این است که هست
گفتا که: بلای چشم، این بود که بود

ابر آمد و روز را به قیرش اندود

ابر آمد و روز را به قیرش اندود
باد آمد و بار او بیفکند و گشود

آنگه زدر ون بار او ماه نمود
چون روی تو در حلقه ی زلفین کبود

آوای سرود برشد از جانب رود

آوای سرود برشد از جانب رود
صدقای سرود گرم آمد به سرود

گل، آتش انگیخت، خم افتاد به جوش
برخاست زخرمنگه دلسوخته دود

چشمم همه روز اشک بر اشک فزود

چشمم همه روز اشک بر اشک فزود
و اندیشه نبودم که چه خواهد بنمود

سرگشته دلم که اندر و مهر تو بود
آهی زد و کاهی شد و دریایش ربود

هرگز عاقل نشو همیشه دیوانه بمان

هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری

جایی که قرار گذاشته بودیم

جایی که قرار گذاشته بودیم همدیگر را دیدیم
نه در زمانی که قرار گذاشته بودیم
من بیست سال زودتر آمده ، منتظر ماندم
تو آمدی ، بیست سال دیرتر
من از انتظار تو پیرم
تو از منتظر گذاشتنم جوان

شهری که هم تو هستی هم من

استانبول،
شهری که هم تو هستی
هم من
ولی ما نیستیم

هوای رفتن به سرم می زند

هربار که
هوای رفتن به سرم می زند
می روم
در گوشه ای
تنها می نشینم

تا این سودا
از خیالم
بگذرد

می دانم
اگر بروم
هرگز به اینجا
بازنخواهم گشت

خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمی‌دهد

باران هم اگر می‌شدی ، در بین هزاران قطره
تو را با جام بلورینی می‌گرفتم
می‌ترسیدم
چرا که
خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمی‌دهد