اشعار کوتاه

چسبیده‌ام به تو بسان انسان

چسبیده‌ام به تو
بسان انسان
به گناهش
هرگز
ترکت نمی‌کنم

خیره می‌شوم به تو که بر دامنم…

مانند ولگردی
که تا توانسته خود را پُر کرده
از ترس یک روز بی‌غذا ماندن
خیره می‌شوم به تو
که بر دامنم
سر گذاشته‌ای

پرنده سبز رنگ را بر روی دستانم…

پرنده سبز رنگ را
بر روی دستانم برمی‌دارم
و پیش می‌روم
شاید،
بال کوچکی
برایم سبز شود

کاش ابر بودم تا بگرید

کاش ابر بودم
تا بگرید
به جای چشمان تو

گلی که از دل خاک شکفته می‌شود

گلی که
از دل خاک شکفته می‌شود
عطر مرده هایمان را با خود دارد

جهان استوار نمی ماند

جهان استوار نمی ماند
مگر با سری خمیده
بر روی شانه ی کسی که دوستش داریم

ما تهیدستان مستیم

شراب نمی نوشیم
که ما تهیدستان مستیم
مستِ مست از دردهایمان

گفتم سببی ساز که باز آیی زود

گفتم سببی ساز که باز آیی زود
افروخت چو آتش و زجا رفت چو دود

پایان فسانه ی من آن گشت که گشت
و آغاز فسون وی همان بود که بود

پیوست و برید کاست و آنگه افزود

پیوست و برید کاست و آنگه افزود
من بی خبر از گردش پرگار وجود

خسته تن من، که با دلم دوست نشد،
بی دوست دلم، که در پی سودش بود

کردم ز بر و زیر همه راه وجود

کردم ز بر و زیر همه راه وجود
چشم دل من نه هیچ یکدم آسود

گر چند به فرسنگ شدم راه دراز
باز آمدم آخر به همان راه که بود