اشعار کوتاه

گویند بریم اگر نظر در موجود

گویند بریم اگر نظر در موجود
بوده است چو نابوده و نابوده چه بود

اما سخن ای برادر! از بودن ماست
این هیمه چو می سوزد، می دارد دود

بگذار گل اندام بشوید، چه شود؟

بگذار گل اندام بشوید، چه شود؟
پوشیده ز چشم خلق روید، چه شود؟

من قصه ی او به محرمان خواهم گفت
او قصه ی من به کس نگوید، چه شود؟

یکدم نه به مهر آمده دادم بدهد

یکدم نه به مهر آمده دادم بدهد،
یکدم نه جواب بر مرادم بدهد

گفتی سبکی گیرم و در وی برسم
ترسم سبک آیم وبه بادم بدهد

دارد همه‌ام درد که درمان بدهد

دارد همه‌ام درد که درمان بدهد،
هرچند در این میانه هجران بدهد

او جان مرا بهانه دارد، ترسم
چندان ندهد زمان، که تن جان بدهد

بیدار نشسته‌ام که او باز آید

بیدار نشسته‌ام که او باز آید
ز اهواز برآید ار ز شیراز آید

من می‌شکنم شب همه شب خواب به چشم
بو کز درم آن محرم همراز آید

هر حرف که از دلم به لب می‌آید

هر حرف که از دلم به لب می‌آید
با فکر تو افزاید اگر افزاید

مهری که مراست بر لب از داده ی تست
با حکم تو بگشاید اگر بگشاید

گوشم همه کاوازه‌ی در می‌آید

گوشم همه کاوازه‌ی در می‌آید
چشمم همه کان، دیر سفر می‌آید

کی چشمم با گوش بخواهد گفتن:
بر من شب هجر تو بسر می‌آید

با هر نفسم هزار غم می‌آید

با هر نفسم هزار غم می‌آید
غمهای جهان همه به هم می‌آید

با اینهمه گر حساب غم برگیرم
چربی کند و حساب کم می‌آید

گفتم نگهم؟ گفت مرا می‌پاید

گفتم نگهم؟ گفت مرا می‌پاید
گفتم دل من؟ گفت مرا می‌شاید

گفتم پی تو قافله است از دل، گفت:
با این همه دل، دل توام می‌باید

گفتم همه سوختم، بگفت این باید

گفتم همه سوختم، بگفت این باید
گفتم همه ساختم، بگفت این شاید

گفتم که نه این بود امیدم از تو
خندید که این خام چه ها می پاید