اشعار کوتاه

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت (372)

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت

ور درگذری از این ببینی بعیان
کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت

گر جملهٔ آفاق همه غم بگرفت (373)

گر جملهٔ آفاق همه غم بگرفت
بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت

یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت
وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت

گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست (374)

گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست

با وصل خوشت میزنم و میگیرم
وصلی که در او فراق را رنگی نیست

گر در وصلی بهشت یا باغ اینست (375)

گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
ور در هجری دوزخ با داغ اینست

عشق است قدیم در جهان پوشیده
پوشیده برهنه می‌کند لاغ اینست

گر دف نبود نیشکر او دف ماست (376)

گر دف نبود نیشکر او دف ماست
آخر نه شراب عاشقی در کف ماست

آخر نه قباد صف‌شکن در صف ماست
آخر نه سلیمان نهان آصف ماست

گر شرم همی از آن و این باید داشت (377)

گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت

ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت

گرمای تموز از دل پردرد شماست (378)

گرمای تموز از دل پردرد شماست
سرمای زمستان تبش سرد شماست

این گرمی و سردی نرسد با صدپر
بر گرد جهانیکه در او گرد شماست

گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت (379)

گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت

می طعنه زنند دشمنانم شب و روز
کز پای درآمدی و دستت نگرفت

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست (380)

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست
جان رفت چه جای کفش و دستار منست

تو نیز برو دلا که این کار تو نیست
این کار منست کار من است کار منست

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست (381)

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست
کس نیست که اندر سرش این سودا نیست

سررشتهٔ آن ذوق کزو خیزد شوق
پیداست که هست آن ولی پیدا نیست