اشعار کوتاه

گفتار تو زر و نعلت ار زرین است (382)

گفتار تو زر و نعلت ار زرین است
یک حبه به نزد کس نَیَرزی اینست

اسبی که بهاش کم گر از زر زین است
آنرا تو برای ره نَوَرزی این است

گفتا که بیا سماع در کار شده‌است (383)

گفتا که بیا سماع در کار شده‌است
گفتم که برو که بنده بیمار شده‌است

گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی
کان فتنه هردو کون بیدار شده‌است

گفتا که شکست توبه بازآمد مست (384)

گفتا که شکست توبه بازآمد مست
چون دید مرا مست بهم برزد دست

چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست

گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت (385)

گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت

گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت
گفت از تلف منست عزو شرفت

گفتم چشمم که هست خاک کویت (386)

گفتم چشمم که هست خاک کویت
پرآب مدار بی‌رخ نیکویت

گفتا که نه کس بود که در دولت من
از من همه عمر باشد آب رویت

گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست (387)

گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست
گفتا که بهای بوسهٔ ما جانست

دل آمد و در پهلوی جان گشت روان
یعنی که بیا بیع و بها ارزانست

گفتم عشقت مرا بت و خویش منست (388)

گفتم عشقت مرا بت و خویش منست
غم نیست غم از دل بداندیش منست

گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی
گستاخ مَیَنداز گرو پیش منست

گفتم که بیا بچشم من درنگریست (389)

گفتم که بیا بچشم من درنگریست
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست

گفتا که چه میرمی و اینت با کیست
تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست

گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت (390)

گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت
از ما بشد و هوای جائی می‌پخت

تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش
کانجا ز برای من ابائی می‌پخت

گفتم که دلم آلت و انگاز مست (391)

گفتم که دلم آلت و انگاز مست
مانند رباب دل هم‌آواز منست

خود ایندل من یار کسی دیگر بود
من میگفتم مگر که همباز منست