اشعار کوتاه

ما را به جز این زبان ، زبانی دگر است (402)

ما را به جز این زبان ، زبانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است

آزاده‌ دلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان ز کانی دگر است

ما را بدم پیر نگه نتوان داشت (403)

ما را بدم پیر نگه نتوان داشت
در خانهٔ دلگیر نگه نتوان داشت

آنرا که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

ما عاشق عشقیم که عشق است نجات (404)

ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات

وای آنکه ندارد از شه عشق برات
حیوان چه خبر دارد از کان نبات

ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است (405)

ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است
ما مور ضعیفیم و سلیمان دگر است

از ما رخ زرد و جگر پاره طلب
بازارچهٔ قصب فروشان دگر است

ماه عید است و خلق زیر و زبر است (406)

ماه عید است و خلق زیر و زبر است
تا فرجه کند هر آنکه صاحب نظر است

چه طبل زنی که طبل با شور و شر است
زان طبل همی زند که آن خواجه کر است

ماهی تو که فتنه‌ای ندارم ز تو دست (407)

ماهی تو که فتنه‌ای ندارم ز تو دست
درمان ز که جویم که دلم از تو بخست

می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست
گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست

ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست (408)

ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست
جانی که نه بی‌ما و نه با ماست کجاست

اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست
عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست

مرغ جان را میل سوی بالا نیست (409)

مرغ جان را میل سوی بالا نیست
در شش جهتش پر زدن وپروا نیست

گفتی به کجا پرد که او را یابد
نی خود بکجا پرد که آنجا جا نیست

مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت (410)

مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت
انصاف بده که نیک مردانه گرفت

از دل چو بماند دلبرش دست کشید
از جان چو بجست پای جانانه گرفت

مر وصل ترا هزار صاحب هوس است (411)

مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است

آن کس که بیافت راحتی یافت تمام
وانکس که نیافت رنج نایافت بس است