اشعار کوتاه

هر ذره که در هوا و در هامون است (442)

هر ذره که در هوا و در هامون است
نیکو نگرش که همچو ما مجنون است

هر ذره اگر خوش است، اگر محزون است
سرگشتهٔ خورشیدِ خوشِ بی‌چون است

هر ذره و هر خیال چون بیداریست (443)

هر ذره و هر خیال چون بیداریست
از شادی و اندهان ما هشیاریست

بیگانه چرا نشد میان خویشان
کز باخبران بی‌خبری بدکاریست

هر روز به نو برآید آن دلبر مست (444)

هر روز به نو برآید آن دلبر مست
با ساغر پرفتنهٔ پرشور بدست

گر بستانم قرابهٔ عقل شکست
ور نستانم ندانم از دستش رست

هر روز حجاب بیقراران بیش است (445)

هر روز حجاب بیقراران بیش است
زان درد من از قطرهٔ باران بیش است

آنجا که منم تا که بدانجا که منم
دو کون چه باشد که هزاران بیش است

هر روز دلم در غم تو زارتر است (446)

هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بی‌رحمِ تو بی‌زارتر است

بگذاشتی‌ام، غمِ تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

هر روز دل مرا سماع و طربیست (447)

هر روز دل مرا سماع و طربیست
میگوید حسن او بر این نیز مأیست

گویند چرا خوری تو با پنج انگشت
زیرا انگشت پنج آمد شش نیست

هر صورت کاید به از او امکان هست (448)

هر صورت کاید به از او امکان هست
چون بهتر از آن هست نه معشوق منست

صورتها را همه بران از دل خویش
تا صورت بیصورت آید در دست

هرگز ز دماغ بنده بوی تو نرفت (449)

هرگز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
وز دیدهٔ من خیال روی تو نرفت

در آرزوی تو عمر بردم شب و روز
عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت

هشیار اگر زر و گر زرین است (450)

هشیار اگر زر و گر زرین است
اسب است ولی بهاش کم از زینست

هر کو به خرابات نشد عنین است
زیرا که خرابات اصول دینست

هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است (451)

هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است
خونریزی او خلاصهٔ پرهیز است

خورشید چو با بنده عنایت دارد
عیبی نبود که بنده بیگه خیز است