اشعار کوتاه

آن روز که کار وصل را ساز آید (482)

آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ از این قفس بپرواز آید

از شه چو صفیر ارجعی باز شنود
پروازکنان به دست شه بازآید

آن روز که مهرگان گردون زده‌اند (483)

آن روز که مهرگان گردون زده‌اند
مهر زر عاشقان دگرگون زده‌اند

واقف نشوی به عقل کان چون زده‌اند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند

آن سر که بود بی‌خبر از می خسبد (484)

آن سر که بود بی‌خبر از می خسبد
آنکس که خبر یافت از او کی خسبد

می‌گوید عشق در دو گوشم همه شب
ای وای بر آن کسی که بی‌وی خسبد

آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد (485)

آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد
وین نادره آب حیوانشان بکشد

گر فاش کنند مردمانشان بکشند
ور عشق نهان کنند آنان بکشد

آن عشق که برق و بوش تا خلق رسید (486)

آن عشق که برق و بوش تا خلق رسید
مالم همه خورد و کار با دلق رسید

آبی که از آن دامن خود میچیدم
اکنون بجوشیده و تا حلق رسید

آن کان نبات و تنگ شکر نامد (487)

آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد

گفتم بروم به عشوه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد

آن کز تو خدای این گدا می‌خواهد (488)

آن کز تو خدای این گدا می‌خواهد
در دهر کدام پادشا می‌خواهد

هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است
زان جملهٔ خورشید ترا می‌خواهد

آن کس که بر آتش جهانم بنهاد (489)

آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد

چون شش جهتم شعلهٔ آتش بگرفت
آه کردم و دست بر دهانم بنهاد

آن کس که ترا بیند و خندان نشود (490)

آن کس که ترا بیند و خندان نشود
وز حیرت تو گشاده دندان نشود

چندانکه بود هزار چندان نشود
جز کاهگل و کلوخ زندان نشود

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند (491)

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بدهی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند