مثنوی

پوست دنبه یافت شخصی مستهان (20-3)

بخش ۲۰ – چرب کردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان کی من چنین خورده‌ام و چنان

 

 

پوست دنبه یافت شخصی مستهان
هر صباحی چرب کردی سبلتان

در میان منعمان رفتی که من
لوت چربی خورده‌ام در انجمن

دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز، یعنی سوی سبلت بنگرید

کین گواه صدق گفتار منست
وین نشان چرب و شیرین خوردنست

اشکمش گفتی جواب بی‌طنین
که اباد الله کید الکاذبین

لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو بر کنده باد

گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما

ور نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی

گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم
ینفعن الصادقین صدقهم

گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم
آنچ داری وا نما و فاستقم

ور نگویی عیب خود باری خمش
از نمایش وز دغل خود را مکش

گر تو نقدی یافتی مگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان

سنگهای امتحان را نیز پیش
امتحانها هست در احوال خویش

گفت یزدان از ولادت تا بحین
یفتنون کل عام مرتین

امتحان در امتحانست ای پدر
هین به کمتر امتحان خود را مخر

بلعم باعور و ابلیس لعین (21-3)

بخش ۲۱ – آمن بودن بلعم باعور کی امتحانها کرد حضرت او را و از آنها روی سپید آمده بود

 

 

بلعم باعور و ابلیس لعین
ز امتحان آخرین گشته مهین

او بدعوی میل دولت می‌کند
معده‌اش نفرین سبلت می‌کند

کانچ پنهان می‌کند پیداش کن
سوخت ما را ای خدا رسواش کن

جمله اجزای تنش خصم ویند
کز بهاری لافد ایشان در دیند

لاف وا داد کرمها می‌کند
شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند

راستی پیش آر یا خاموش کن
وانگهان رحمت ببین و نوش کن

آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان در دعا اندر زده

کای خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام

مستجاب آمد دعای آن شکم
شورش حاجت بزد بیرون علم

گفت حق گر فاسقی و اهل صنم
چون مرا خوانی اجابتها کنم

تو دعا را سخت گیر و می‌شخول
عاقبت برهاندت از دست غول

چون شکم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد

از پس گربه دویدند او گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت

آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آب روی مرد لافی را ببرد

گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب می‌کردی لبان و سبلتان

گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دویدیم و نکرد آن جهد سود

خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبیدن گرفت

دعوتش کردند و سیرش داشتند
تخم رحمت در زمینش کاشتند

او چو ذوق راستی دید از کرام
بی تکبر راستی را شد غلام

و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت (22-3)

بخش ۲۲ – دعوی طاوسی کردن آن شغال کی در خم صباغ افتاده بود

و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامت‌گر بکفت

بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن

چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش

کر و فر و آب و تاب و رنگ بین
فخر دنیا خوان مرا و رکن دین

مظهر لطف خدایی گشته‌ام
لوح شرح کبریایی گشته‌ام

ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال

آن شغالان آمدند آنجا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع

پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت طاوس نر چون مشتری

پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوه‌ها دارند اندر گلستان

تو چنان جلوه کنی گفتا که نی
بادیه نارفته چون کوبم منی

بانگ طاووسان کنی گفتا که لا
پس نه‌ای طاووس خواجه بوالعلا

خلعت طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدان

همچو فرعونی مرصع کرده ریش (23-3)

بخش ۲۳ – تشبیه فرعون و دعوی الوهیت او بدان شغال کی دعوی طاوسی می‌کرد

 

 

 

همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش

او هم از نسل شغال ماده زاد
در خم مالی و جاهی در فتاد

هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد
سجدهٔ افسوسیان را او بخورد

گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق
از سجود و از تحیرهای خلق

مال مار آمد که در وی زهرهاست
و آن قبول و سجدهٔ خلق اژدهاست

های ای فرعون ناموسی مکن
تو شغالی هیچ طاووسی مکن

سوی طاووسان اگر پیدا شوی
عاجزی از جلوه و رسوا شوی

موسی و هارون چو طاووسان بدند
پر جلوه بر سر و رویت زدند

زشتیت پیدا شد و رسواییت
سرنگون افتادی از بالاییت

چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب
نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب

ای سگ‌گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش

غرهٔ شیرت بخواهد امتحان
نقش شیر و آنگه اخلاق سگان

گفت یزدان مر نبی را در مساق (24-3)

بخش ۲۴ – تفسیر وَ لَتَعْرِفَنَّهُم في لَحْنِ القَوْلِ

 

 

 

گفت یزدان مر نبی را در مساق
یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق

گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول

چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری
امتحانی می‌کنی ای مشتری

می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا
تا شناسی از طنین اشکسته را

بانگ اشکسته دگرگون می‌بود
بانگ چاووشست پیشش می‌رود

بانگ می‌آید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند

چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی (25-3)

بخش ۲۵ – قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی

 

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
خود چه گوییم از هزارانش یکی

خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها

حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل

گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را

مست بودند از تماشای اله
وز عجایبهای استدراج شاه

این چنین مستیست ز استدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق

دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چه‌ها داند گشود

مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه می‌زدند

یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه کُه را می‌ربود

امتحان می‌کردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر

خندق و میدان بپیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست

آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بی‌گزند

تا علف چیند ببیند ناگهان
بازیی دیگر ز حکم آسمان

بر کُهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر

چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین کُه تا بِدان

آنچنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهٔ سرا

آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش

چونک بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بی امان

او ز صیادان به کُه بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته

شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه

باشد اغلب صید این بز همچنین
ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین

رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود

همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر

باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان

مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند

آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور

قطره‌ای از باده‌های آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان

تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را

که به بوی دل در آن می بسته‌اند
خم بادهٔ این جهان بشکسته‌اند

جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور

ناامید از هر دو عالم گشته‌اند
خارهای بی‌نهایت کشته‌اند

پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ

گستریدیمی درین بی‌داد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا

این بگفتند و قضا می‌گفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست

هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا

که ز موی و استخوان هالکان
می‌نیابد راه، پای سالکان

جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی

گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته می‌رانند و هون

پا برهنه چون رود در خارزار
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار

این قضا می‌گفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان

چشمها و گوشها را بسته‌اند
جز مر آنها را که از خود رسته‌اند

جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را

جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد

جهد فرعونی چو بی توفیق بود (26-3)

بخش ۲۶ – قصهٔ خواب دیدن فرعون آمدن موسی را علیه السلام و تدارک اندیشیدن

 

 

 

جهد فرعونی چو بی توفیق بود
هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود

از منجم بود در حکمش هزار
وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار

مقدم موسی نمودندش بخواب
که کند فرعون و مُلکش را خراب

با معبر گفت و با اهل نجوم
چون بود دفع خیال و خواب شوم

جمله گفتندش که تدبیری کنیم
راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم

تا رسید آن شب که مَولِد بود آن
رای این دیدند آن فرعونیان

که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه

الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه می‌خواند شما را زان مکان

تا شما را رو نماید بی نقاب
بر شما احسان کند بهر ثواب

کان اسیران را به جز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود

گر فتادندی به ره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو

یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر
در گه و بیگه لقای آن امیر

بانگ چاووشان چو در ره بشنود
تا نبیند رو به دیواری کند

ور ببیند روی او مجرم بود
آنچ بتر بر سر او آن رود

بودشان حرص لقای ممتنع
چون حریصست آدمی فیما منع

ای اسیران سوی میدانگه روید (27-3)

بخش ۲۷ – به میدان خواندن بنی اسرائیل برای حیلهٔ ولادت موسی علیه السلام

 

 

ای اسیران سوی میدانگه روید
کز شهانشه دیدن و جودست امید

چون شنیدند مژده اسرائیلیان
تشنگان بودند و بس مشتاق آن

حیله را خوردند و آن سو تاختند
خویشتن را بهر جلوه ساختند

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان (28-3)

بخش ۲۸ – حکایت

 

 

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان
گفت می‌جویم کسی از مصریان

مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آنک می‌باید به کف

هر که می‌آمد بگفتا نیست این
هین در آ خواجه در آن گوشه نشین

تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند

شومی آنک سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز

دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید

بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش

گر گدایان طامع‌اند و زشت‌خو
در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو

در تگ دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست

پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان

چون به حیلتشان به میدان برد او
روی خود بنمودشان بس تازه‌رو

کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد

بعد از آن گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسپید امشبان

پاسخش دادند که خدمت کنیم
گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم

شه شبانگه باز آمد شادمان (29-3)

بخش ۲۹ – بازگشتن فرعون از میدان به شهر شاد بتفریق بنی اسرائیل از زنانشان در شب حمل

 

 

شه شبانگه باز آمد شادمان
کامشبان حملست و دورند از زنان

خازنش عمران هم اندر خدمتش
هم به شهر آمد قرین صحبتش

گفت ای عمران برین در خسپ تو
هین مرو سوی زن و صحبت مجو

گفت خسپم هم برین درگاه تو
هیچ نندیشم به جز دلخواه تو

بود عمران هم ز اسرائیلیان
لیک مر فرعون را دل بود و جان

کی گمان بردی که او عصیان کند
آنک خوف جان فرعون آن کند