مثنوی
بخش ۶۰ – در وهم افکندن کودکان اوستاد را
روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت ز خانه تا دکان
جمله اِستادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مصر
زانک منبع او بُدست این رای را
سَر امام آید همیشه پای را
ای مقلد تو مجو بیشی بر آن
کو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت اُستا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام
گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا
نفی کرد اما غبارِ وهمِ بَد
اندکی اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین
همچنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت
بخش ۶۱ – بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان
سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد
زد دل فرعون را رنجور کرد
گفتن هریک خداوند و ملک
آنچنان کردش ز وهمی منهتک
که به دعوی الهی شد دلیر
اژدها گشت و نمیشد هیچ سیر
عقل جزوی آفتش وهمست و ظن
زانک در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم آمن میرود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ میشوی
بلک میافتی ز لرزهٔ دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم
بخش ۶۲ – رنجور شدن اوستاد به وهم
گشت اُستا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و میکشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بیخبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را بهتندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیرست چون زود آمدی
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
مینبینی حال من در احتراق
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج
مینبینی این تغیر و ارتجاج
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه
گفت رو مه تو رهی مه آینت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسپم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کای عدو زوتر تو را این میسزد
بخش ۶۳ – در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند
بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آنجا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانییم
بد بنایی بود ما بد بانییم
بخش ۶۴ – دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید
گفت آن زیرک که ای قوم پسند
درس خوانید و کنید آوا بلند
چون همیخواندند گفت ای کودکان
بانگ ما استاد را دارد زیان
درد سر افزاید استا را ز بانگ
ارزد این کو درد یابد بهر دانگ
گفت استا راست میگوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید
بخش ۶۵ – خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر
سجده کردند و بگفتند ای کریم
دور بادا از تو رنجوری و بیم
پس برون جستند سوی خانهها
همچو مرغان در هوای دانهها
مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت
عذر آوردند کای مادر تو بیست
این گناه از ما و از تقصیر نیست
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا
مادران گفتند مکرست و دروغ
صد دروغ آرید بهر طمع دوغ
ما صباح آییم پیش اوستا
تا ببینیم اصل این مکر شما
کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید
بخش ۶۶ – رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد
بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی میکند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حولگو
خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودست زین خبر
گفت من هم بیخبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین
من بُدم غافل بهشغلِ قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون بهجِد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آنک هست او بر قرار
خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بیخبر
بخش ۶۷ – در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست
تا بدانی که تن آمد چون لباس
رو بجو لابِس، لباسی را ملیس
روح را توحید الله خوشترست
غیر ظاهر دست و پای دیگرست
دست و پا در خواب بینی و ایتلاف
آن حقیقت دان مدانش از گزاف
آن توی که بی بدن داری بدن
پس مترس از جسم و جان بیرون شدن
بخش ۶۸ – حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی أَنا جَلیسُ مَنْ ذَکَرَني وَ أَنیسُ مَنِ اسْتَأنَسَ بي گر با همهای چو بی منی بی همهای ور بی همهای چو با منی با همهای
بود درویشی به کُهساری مقیم
خلوت او را بود هم خواب و ندیم
چون ز خالق میرسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول
همچنانک سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر
آنچنانک عاشقی بر سروری
عاشقست آن خواجه بر آهنگری
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند
دست و پا بی میل جنبان کی شود
خار و خس بی آب و بادی کی رود
گر ببینی میل خود سوی سما
پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه میکن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحهها پیشین کنند
جاهلان آخر به سَر بر میزنند
ز ابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین
بخش ۶۹ – دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که بر سنجم زری
گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مهایست
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک را بمان
من ترازویی که میخواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بی معنیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
پس بگویی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییم غلبیر خواهم ای جری
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازینجا والسلام