مثنوی

اندر آن کُه بود اشجار و ثمار (70-3)

بخش ۷۰ – بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت

 

 

 

اندر آن کُه بود اشجار و ثمار
بس مُرودی کوهی آنجا بی‌شمار

گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن

جز از آن میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش

مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا

زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید

هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم

کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید

در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست

باد پَر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف

در حدیث دیگر این دل دان چنان
کآب جوشان ز آتش اندر قازغان

هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود

پس چرا آمن شوی بر رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل

این هم از تاثیر حکمست و قدر
چاه می‌بیینی و نتوانی حذر

نیست خود از مرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب

این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد

چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می‌پرد با پر خویش

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای (71-3)

بخش ۷۱ – تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا

 

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای
سر برهنه در بلا افتاده‌ای

در هوای نابکاری سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته

خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن می‌رود ادبیروار

زاهدی بیند بگوید ای کیا
همتی می‌دار از بهر خدا

کاندرین ادبار زشت افتاده‌ام
مال و زر و نعمت از کف داده‌ام

همتی تا بوک من زین وا رهم
زین گل تیره بود که بر جهم

این دعا می‌خواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص

دست باز و پای باز و بند نی
نه موکل بر سرش نه آهنی

از کدامین بند می‌جویی خلاص
وز کدامین حبس می‌جویی مناص

بند تقدیر و قضای مختفی
کی نبیند آن به جز جان صفی

گرچه پیدا نیست آن در مکمنست
بتر از زندان و بند آهنست

زانک آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند

ای عجب این بند پنهان گران
عاجز از تکسیر آن آهنگران

دیدن آن بند احمد را رسد
بر گلوی بسته حبل من مسد

دید بر پشت عیال بولهب
تنگ هیزم گفت حمالهٔ حطب

حبل و هیزم را جز او چشمی ندید
که پدید آید برو هر ناپدید

باقیانش جمله تاویلی کنند
کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند

لیک از تاثیر آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پیش تو

که دعایی همتی تا وا رهم
تا ازین بند نهان بیرون جهم

آنک بیند این علامتها پدید
چون نداند او شقی را از سعید

داند و پوشد بامر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال

این سخن پایان ندارد آن فقیر
از مجاعت شد زبون و تن اسیر

پنج روز آن باد امرودی نریخت (72-3)

بخش ۷۲ – مضطرب شدن فقیر نذر کرده به‌کندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت

 

 

 

پنج روز آن باد امرودی نریخت
ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت

بر سر شاخی مرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را وا کشید

باد آمد شاخ را سر زیر کرد
طبع را بر خوردن آن چیر کرد

جوع و ضعف و قوت جذب و قضا
کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا

چونک از امرودبن میوه سکست
گشت اندر نذر و عهد خویش سست

هم در آن دم گوشمال حق رسید
چشم او بگشاد و گوش او کشید

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش (73-3)

بخش ۷۳ – متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را

 

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش
بخش می‌کردند مسروقات خویش

شحنه را غماز آگه کرده بود
مردم شحنه بر افتادند زود

هم بدان‌جا پای چپ و دست راست
جمله را ببرید و غوغایی بخاست

دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را می‌خواست هم کردن سقط

در زمان آمد سواری بس گزین
بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین

این فلان شیخست از ابدال خدا
دست او را تو چرا کردی جدا

آن عوان بدرید جامه تیز رفت
پیش شحنه داد آگاهیش تفت

شحنه آمد پا برهنه عذرخواه
که ندانستم خدا بر من گواه

هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت

گفت می‌دانم سبب این نیش را
می‌شناسم من گناه خویش را

من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او

من شکستم عهد و دانستم بَدست
تا رسید آن شومی جرات بِه‌دَست

دست ما و پای ما و مغز و پوست
باد ای والی فدای حکم دوست

قسم من بود این تو را کردم حلال
تو ندانستی تو را نبود وبال

و آنک او دانست او فرمان‌رواست
با خدا سامانِ پیچیدن کجاست

ای بسا مرغی پریده دانه‌جو
که بریده حلق او هم حلق او

ای بسا مرغی ز معده وز مغص
بر کنار بام محبوس قفس

ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو ماخوذ شست

ای بسا مستور در پرده بده
شومی فرج و گلو رسوا شده

ای بسا قاضی حبر نیک‌خو
از گلو و رشوتی او زردرو

بلک در هاروت و ماروت آن شراب
از عروج چرخشان شد سد باب

بایزید از بهر این کرد احتراز
دید در خود کاهلی اندر نماز

از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب
دید علت خوردن بسیار از آب

گفت تا سالی نخواهم خورد آب
آنچنان کرد و خدایش داد تاب

این کمینه جهد او بد بهر دین
گشت او سلطان و قطب العارفین

چون بریده شد برای حلق دست
مرد زاهد را در شکوی ببست

شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق
کرد معروفش بدین آفات حلق

در عریش او را یکی زایر بیافت (74-3)

بخش ۷۴ – کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او به دو دست

 

در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به‌هر دو دست می زنبیل بافت

گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش

این چراکردی شتاب اندر سباق
گفت از افراط مهر و اشتیاق

پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا

تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی

بعد از آن قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش

گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار

آمد الهامش که یک چَندی بُدند
که درین غم بر تو منکر می‌شدند

که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق

من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند

این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار

تا که آن بیچارگانِ بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان

من تورا بی این کرامتها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش

این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت

تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن

وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت

ساحران را نه که فرعون لعین (75-3)

بخش ۷۵ – سبب جرأت ساحران فرعون بر قطع دست و پا

 

ساحران را نه که فرعون لعین
کرد تهدیدِ سیاست بر زمین

که بِبُرم دست و پاتان از خلاف
پس در آویزم، ندارمتان معاف

او همی‌پنداشت کایشان در همان
وهم و تخویفند و وسواس و گمان

که بودشان لرزه و تخویف و ترس
از توهمها و تهدیدات نفس

او نمی‌دانست کایشان رسته‌اند
بر دریچهٔ نور دل بنشسته‌اند

این جهان خوابست اندر ظن مه‌ایست
گر رود درخواب دستی باک نیست

گر بخواب اندر سرت ببرید گاز
هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز

گر ببینی خواب در خود را دو نیم
تن‌درستی چون بخیزی، نی سقیم

حاصل اندر خواب نقصان بدن
نیست باک و نه دوصد پاره شدن

این جهان را که به‌صورت قایمست
گفت پیغامبر که حلم نایمست

از ره تقلید تو کردی قبول
سالکان این دیده پیدا بی رسول

روز در خوابی مگو کین خواب نیست
سایه فرعست اصل جز مهتاب نیست

خواب و بیداریت آن دان ای عضد
که ببیند خفته کو در خواب شد

او گمان برده که این دم خفته‌ام
بی‌خبر زان کوست درخواب دوم

هاون گردون اگر صد بارشان
خُرد کوبد اندرین گلزارشان

اصل این ترکیب را چون دیده‌اند
از فروع وهم کم ترسیده‌اند

سایهٔ خود را ز خود دانسته‌اند
چابک و چُست و گش و بر جسته‌اند

کوزه‌گر گر کوزه‌ای را بشکند
چون بخواهد باز خود قایم کند

کور را هر گام باشد ترسِ چاه
با هزاران ترس می‌آید به‌راه

مردِ بینا دید عرضِ راه را
پس بداند او مغاک و چاه را

پا و زانواَش نلرزد هر دمی
رو تُرُش کی دارد او از هر غمی

خیز فرعونا که ما آن نیستیم
که به‌هر بانگی و غولی بیستیم

خرقهٔ ما را بِدَر، دوزنده هست
ورنه ما را خود برهنه‌تر به است

بی لباس این خوب را اندر کنار
خوش در آریم ای عدوِّ نابکار

خوشتر از تجرید از تن وز مزاج
نیست ای فرعون بی الهام گیج

 

 

 

گفت استر با شتر کای خوش رفیق (76-3)

بخش ۷۶ – حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو می‌افتم و تو نمی‌افتی الا به نادر

 

گفت استر با شتر کای خوش رفیق
در فراز و شیب و در راه دقیق

تو نه آیی در سر و خوش می‌روی
من همی‌آیم بسر در چون غوی

من همی‌افتم به‌رو در هر دمی
خواه در خشکی و خواه اندر نمی

این سبب را باز گو با من که چیست
تا بدانم من که چون باید بزیست

گفت چشم من ز تو روشن‌ترست
بعد از آن هم از بلندی ناظرست

چون برآیم بر سرکوه بلند
آخر عقبه ببینم هوشمند

پس همه پستی و بالایی راه
دیده‌ام را وا نماید هم اله

هر قدم من از سر بینش نهم
از عثار و اوفتادن وا رهم

تو ببینی پیش خود یک دو سه گام
دانه بینی و نبینی رنج دام

یستوی الاعمی لدیکم و البصیر
فی المقام و النزول و المسیر

چون جنین را در شکم حق جان دهد
جذب اجزا در مزاج او نهد

از خورش او جذب اجزا می‌کند
تار و پود جسم خود را می‌تند

تا چهل سالش به‌جذب جزوها
حق حریصش کرده باشد در نما

جذب اجزا روح را تعلیم کرد
چون نداند جذب اجزا شاه فرد

جامع این ذره‌ها خورشید بود
بی غذا اجزات را داند ربود

آن زمانی که در آیی تو ز خواب
هوش و حس رفته را خواند شتاب

تا بدانی کان ازو غایب نشد
باز آید چون بفرماید که عد

هین عزیرا در نگر اندر خرت (77-3)

بخش ۷۷ – اجتماع اجزای خر عزیر علیه السلام بعد از پوسیدن باذن الله و درهم مرکب شدن پیش چشم عزیر علیه السلام

 

هین عزیرا در نگر اندر خرت
که بپوسیدست و ریزیده برت

پیش تو گرد آوریم اجزاش را
آن سر و دم و دو گوش و پاش را

دست نه و جزو برهم می‌نهد
پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد

در نگر در صنعت پاره‌زنی
کو همی‌دوزد کهن بی سوزنی

ریسمان و سوزنی نه وقت خرز
آنچنان دوزد که پیدا نیست درز

چشم بگشا حشر را پیدا ببین
تا نماند شبهه‌ات در یوم دین

تا ببینی جامعی‌ام را تمام
تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام

همچنانک وقت خفتن آمنی
از فوات جمله حسهای تنی

بر حواس خود نلرزی وقت خواب
گرچه می‌گردد پریشان و خراب

بود شیخی رهنمایی پیش ازین (78-3)

بخش ۷۸ – جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود

 

بود شیخی رهنمایی پیش ازین
آسمانی شمع بر روی زمین

چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دار الجنان

گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش

یک صباحی گفتش اهل بیت او
سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو

ما ز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه می‌داریم با پشت دوتو

تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا
یا که رحمت نیست در دل ای کیا

چون تورا رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدست‌مان از تو کنون

ما باومید تویم ای پیشوا
که بنگذاری تو ما را در فنا

چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما توی آن روز سخت

در چنان روز و شب بی‌زینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار

دست ما و دامن تست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان

گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز

من شفیع عاصیان باشم بجان
تا رهانمشان ز اشکنجهٔ گران

عاصیان واهل کبایر را بجهد
وا رهانم از عتاب نقض عهد

صالحان امتم خود فارغ‌اند
از شفاعتهای من روز گزند

بلک ایشان را شفاعتها بود
گفتشان چون حکم نافذ می‌رود

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت

آنک بی وزرست شیخست ای جوان
در قبول حق چو اندر کف کمان

شیخ کی بُد پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژ امید

هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستی‌اش نماند تای مو

چونک هستی‌اش نماند پیر اوست
گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست

هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر

عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر

گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر

چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست

چون بود مویش سپید ار با خودست
او نه پیرست و نه خاص ایزدست

ور سر مویی ز وصفش باقیست
او نه از عرش است او آفاقیست

شیخ گفت او را مپندار ای رفیق (79-3)

بخش ۷۹ – عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان

 

شیخ گفت او را مپندار ای رفیق
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق

بر همه کفار ما را رحمتست
گرچه جان جمله کافر نعمتست

بر سگانم رحمت و بخشایش است
که چرا از سنگهاشان مالش است

آن سگی که می‌گزد گویم دعا
که ازین خو وا رهانش ای خدا

این سگان را هم در آن اندیشه دار
که نباشند از خلایق سنگسار

زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمة للعالمین

خلق را خواند سوی درگاه خاص
حق را خواند که وافر کن خلاص

جهد بنماید ازین سو بهر پند
چون نشد گوید خدایا در مبند

رحمت جزوی بود مر عام را
رحمت کلی بود همام را

رحمت جزوش قرین گشته به‌کُل
رحمت دریا بود هادی سُبُل

رحمت جزوی به‌کُل پیوسته شو
رحمت کل را تو هادی بین و رو

تا که جزوست او نداند راه بحر
هر غدیری را کند ز اشباه بحر

چون نداند راه یم کی ره برد
سوی دریا خلق را چون آورد

متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو

ور کند دعوت به تقلیدی بود
نه از عیان و وحی تاییدی بود

گفت پس چون رحم داری بر همه
همچو چوپانی به گرد این رمه

چون نداری نوحه بر فرزند خویش
چونک فَصادِ اجلشان زد به‌نیش

چون گواه رحمْ اشکِ دیده‌هاست
دیدهٔ تو بی نم و گریه چراست

رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
خود نباشد فصل دی همچون تموز

جمله گر مُردند ایشان، گر حی‌اند
غایب و پنهان ز چشم دل کی‌اند

من چو بینمشان معین پیش خویش
از چه رو، رو را کنم همچون تو ریش

گرچه بیرون‌اند از دور زمان
با من‌اند و گِرد من بازی‌کنان

گریه از هجران بود یا از فراق
با عزیزانم وصالست و عِناق

خَلق اندر خواب می‌بینندشان
من به بیداری همی‌بینم عیان

زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم

حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان

دست بستهٔ عقل را جان باز کرد
کارهای بسته را هم ساز کرد

حسها و اندیشه بر آب صفا
همچو خَس بگرفته روی آب را

دست عقل، آن خَس به یکسو می‌بَرَد
آب پیدا می‌شود پیش خِرَد

خس بس انبُه بود بر جو چون حباب
خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب

چونک دست عقل نگشاید خدا
خس فزاید از هوا بر آب ما

آب را هر دم کند پوشیده او
آن هوا خندان و گریان عقل تو

چونک تقوی بست دو دست هوا
حق گشاید هر دو دست عقل را

پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد

حس را بی‌خواب، خواب اندر کند
تا که غیبیها ز جان سر بر زند

هم به بیداری ببینی خوابها
هم ز گردون برگشاید بابها