مثنوی
بخش ۱۰۰ – شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن
آن دقوقی در امامت کرد ساز
اندر آن ساحل در آمد در نماز
و آن جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتیی
در قضا و در بلا و زشتیی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
تند بادی همچو عزرائیل خاست
موجها آشوفت اندر چپ و راست
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره وا ویلها برخاسته
دستها در نوحه بر سر میزدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده بهجان
سر برهنه در سجود آنها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
گفته که بیفایدهست این بندگی
آن زمان دیده در آن صد زندگی
از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم، بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی
نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیلهها چون مُرد، هنگام دعاست
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک زیشان شده دود سیاه
دیو آن دم از عداوت بین بین
بانگ زد کای سگپرستان علتین
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص
که شوید از بهر شهوت دیو خاص
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قدر
این همیآمد ندا از دیو لیک
این سخن را نشنود جز گوش نیک
راست فرمودست با ما مصطفی
قطب و شاهنشاه و دریای صفا
کانچ جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اول مرتبت
کارها ز آغاز اگر غیبست و سِر
عاقل اول دید و آخر آن مُصِر
اولش پوشیده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببیند در عیان
گر نبینی واقعهٔ غیب ای عنود
حزم را سیلاب کی اندر ربود
حزم چه بود بدگمانی بر جهان
دم بدم بیند بلای ناگهان
بخش ۱۰۱ – تصورات مرد حازم
آنچنانک ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بردن ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
میکشد شیر قضا در بیشهها
جان ما مشغول کار و پیشهها
آنچنانک از فقر میترسند خلق
زیر آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندی از آن فقرآفرین
گنجهاشان کشف گشتی در زمین
جملهشان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم
بخش ۱۰۲ – دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
همچنین میرفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک میرفت از دو چشمش و آن دعا
بی خود از وی می بر آمد بر سما
آن دعای بی خودان خود دیگرست
آن دعا زو نیست گفت داورست
آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهٔ مخلوق نه اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بیرشوتان یاریگران
در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را بهجَهد خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر
بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار
و آن ز دُم دانند روباهان غرار
عشقها با دُم خود بازند کین
میرهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دُم چه سود ای چشمشوخ
ما چو روباهان و پای ما کرام
میرهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریک ما چون دُم ماست
عشقها بازیم با دُم چپ و راست
دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دستِ طمع اندر الوهیت زدیم
تا بافسون مالک دلها شویم
این نمیبینیم ما کاندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وا دار از سبال دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجاات خاستست
در هوای آنک گویندت زهی
بستهای در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر، کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
تو دلا منظور حق آنگه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همیگوید نظرمان در دلست
نیست بر صورت که آن آب و گلست
تو همیگویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نی به پست
در گِل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آبدست
زان که گر آبست مغلوب گِلست
پس دل خود را مگو کین هم دلست
آن دلی کز آسمانها برترست
آن دل ابدال یا پیغامبرست
پاک گشته آن ز گِل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترکِ گِل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندانِ گِل بحری شده
آب ما محبوس گِل ماندست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تورا در خود کِشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تورا
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آبِ گِل خواهد که در دریا رود
گِل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زینها تورا مستی کند
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمارِ غم دلیلِ آن شدست
که بدان مفقود، مستیات بُدست
جز به اندازهٔ ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحبدلم
حاجتِ غیری ندارم واصلم
آنچنانک آب در گِل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
خود روا داری که آن دل باشد این
کو بود در عشق شیر و انگبین
لطفِ شیر و انگبین عکس دلست
هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست
پس بُوَد دل جوهر و عالم عرض
سایهٔ دل چون بود دل را غرض؟
آن دلی کو عاشق مالست و جاه
یا زبون این گِل و آب سیاه
یا خیالاتی که در ظلمات او
میپرستدشان برای گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وانگاه کور
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدامست آن کدام
ریزهٔ دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
دل محیطست اندرین خطهٔ وجود
زر همیافشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامیها نثار
میکند بر اهل عالم اختیار
هر که را دامن درستست و مُعَد
آن نثار دل بر آنکس میرسد
دامن تو آن نیازست و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زان سنگها
تا بدانی نقد را از رنگها
سنگ پُر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ، سنگ
تا نگیرد عقلْ دامنشان به چنگ
پیر، عقل آمد نه آن موی سپید
مو نمیگنجد درین بخت و امید
بخش ۱۰۳ – انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین
چون رهید آن کشتی و آمد بهکام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فُجفُجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر
هر یکی با آن دگر گفتند سِر
از پس پشت دقوقی مُستَتِر
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یارِ یقین
مر مرا هم مینماید این چنین
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه میگویند آن اهل کرم
یک ازیشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر
دُرها بودند گویی آب گشت
نه نشان پا و نه گردی بهدشت
در قِباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه
در تحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما
آنچنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطهٔ ماهیان در آب جو
سالها درحسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مَرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر
خر ازین میخسپد اینجا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار ازین ویران شدست ای مرد خام
که بشر دیدی مر ایشان را چو عام
تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر چند چند
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبُر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکنِ دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو میگو بهجان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای مُحتَجِب
که دعا را بست حق در اَستَجِب
هر که را دل پاک شد از اعتلال
آن دعااش میرود تا ذوالجلال
بخش ۱۰۴ – باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او
یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنجتو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت
چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای بهظلمت گاو من گشته رهین
هین چرا کُشتی بگو گاو مرا
ابله طرار انصاف اندر آ
گفت من روزی ز حق میخواستم
قبله را از لابه میآراستم
آن دعای کهنهام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
بخش ۱۰۵ – رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام
میکشیدش تا به داود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در تن آور و با خویش آ
این چه میگویی دعا چه بود مخند
بر سر و و ریش من و خویش ای لوند
گفت من با حق دعاها کردهام
اندرین لابه بسی خون خوردهام
من یقین دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب
گفت گرد آیید هین یا مسلمین
ژاژ بینید و فشار این مهین
ای مسلمانان، دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا
گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی بکین
گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر
روز و شب اندر دعااند و ثنا
لابهگویان که تو دهمان ای خدا
تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین
ای گشاینده تو بگشا بند این
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا
خلق گفتند این مسلمان راستگوست
وین فروشندهٔ دعاها ظلمجوست
این دعا کی باشد از اسباب ملک
کی کشید این را شریعت خود بسلک
بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنس این شود ملکی تورا
در کدامین دفترست این شرع نو
گاو را تو باز ده یا حبس رو
او به سوی آسمان میکرد رو
واقعهٔ ما را نداند غیر تو
در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی
من نمیکردم گزافه آن دعا
همچو یوسف دیده بودم خوابها
دید یوسف آفتاب و اختران
پیش او سجدهکنان چون چاکران
اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را مینجست
ز اعتماد او نبودش هیچ غم
از غلامی وز ملام و بیش و کم
اعتمادی داشت او بر خواب خویش
که چو شمعی میفروزیدش ز پیش
چون در افکندند یوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از اله
که تو روزی شه شوی ای پهلوان
تا بمالی این جفا در رویشان
قایل این بانگ ناید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را ز اثر
قوّتی و راحتی و مَسندی
در میان جان فتادش زان ندا
چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل
گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل
هر جفا که بعد از آنش میرسید
او بدان قوت بهشادی میکشید
همچنانک ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست
تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض
لقمهٔ حکمی که تلخی مینهد
گلشکر آن را گوارش میدهد
گلشکر آن را که نبود مستند
لقمه را ز انکار او قی میکند
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
میکشد چون اشتر مست این جوال
بی فتور و بی گمان و بی ملال
کفک تصدیقش بهگِرد پوز او
شد گواه مستی و دلسوز او
اشتر از قوت چو شیر نر شده
زیر ثقل بار اندکخور شده
ز آرزوی ناقه صد فاقه برو
مینماید کوه پیشش تار مو
در الست آنکو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید
ور بشد اندر تردد صد دله
یک زمان شُکرستش و سالی گله
پای پیش و پای پس در راه دین
مینهد با صد تردد بی یقین
وامدار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو
چون ندارد شرح این معنی کران
خر به سوی مدعی گاو ران
گفت کورم خواند زین جرم آن دغا
بس بلیسانه قیاسست ای خدا
من دعا کورانه کی میکردهام
جز به خالق کدیه کی آوردهام
کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو، کز تُست هر دشوار سهل
آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز جان و اخلاصم ندید
کوری عشقست این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد نکو
تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار
آنچنانک یوسف صدیق را
خواب بنمودی و گشتش متکا
مر مرا لطف تو هم خوابی نمود
آن دعای بیحدم بازی نبود
مینداند خلق اسرار مرا
ژاژ میدانند گفتار مرا
حقشان است و کی داند راز غیب
غیر علّام سِر و ستار عیب
خصم گفتش رو به من کن حق بگو
رو چه سوی آسمان کردی عمو
شید میآری غلط میافکنی
لاف عشق و لاف قربت میزنی
با کدامین روی چون دلمردهای
روی سوی آسمانها کردهای
غلغلی در شهر افتاده ازین
آن مسلمان مینهد رو بر زمین
کای خدا این بنده را رسوا مکن
گر بَدم هم سِر من پیدا مکن
تو همیدانی و شبهای دراز
که همیخواندم تورا با صد نیاز
پیش خلق این را اگر خود قدر نیست
پیش تو همچون چراغ روشنیست
بخش ۱۰۶ – شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه
چونک داود نبی آمد برون
گفت هین چونست این احوال چون
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او بیان کن ماجرا
گفت داودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سؤال
این همیجستم ز یزدان کای خدا
روزیی خواهم حلال و بی عنا
مرد و زن بر ناله من واقفاند
کودکان این ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بی شکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه میگفت این گدای ژندهدلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیبدان
بخش ۱۰۷ – حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو
گفت داود این سخنها را بشو
حجت شرعی درین دعوی بگو
تو روا داری که من بی حجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی
این کی بخشیدت خریدی وارثی
ریع را چون میستانی حارثی
کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو
آنچ کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بیداد بر تو شد درست
رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو
گفت ای شه تو همین میگوییم
که همیگویند اصحاب ستم
بخش ۱۰۸ – تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام
سجده کرد و گفت کای دانای سوز
در دل داود انداز آن فروز
در دلش نِه آنچ تو اندر دلم
اندر افکندی بهراز ای مفضلم
این بگفت و گریه در شد های های
تا دل داود بیرون شد ز جای
گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو
تا روم من سوی خلوت در نماز
پرسم این احوال از دانای راز
خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوة
روزن جانم گشادست از صفا
میرسد بی واسطه نامهٔ خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست
تیشهٔ هر بیشهای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمیدانی که نور آفتاب
عکس خورشید برونست از حجاب
نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم
من چو خورشیدم درون نور غرق
میندانم کرد خویش از نور فرق
رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیمست ره مر خلق را
کژ نهم تا راست گردد این جهان
حرب خدعه این بود ای پهلوان
نیست دستوری و گر نه ریختی
گرد از دریای راز انگیختی
همچنین داود میگفت این نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق
پس گریبانش کشید از پس یکی
که ندارم در یکییاش شکی
با خود آمد گفت را کوتاه کرد
لب ببست و عزم خلوتگاه کرد
بخش ۱۰۹ – در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود
در فرو بست و برفت آنگه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب
حق نمودش آنچ بنمودش تمام
گشت واقف بر سزای انتقام
روز دیگر جمله خصمان آمدند
پیش داود پیمبر صف زدند
همچنان آن ماجراها باز رفت
زود زد آن مدعی تشنیع زفت