مثنوی

گفت داودش خمش کن رو بهل (110-3)

بخش ۱۱۰ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام

 

 

 

 

گفت داودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل

چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان

گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد
از پی من شرع نو خواهی نهاد

رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان

بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و کُه بشکافت تفت

همچنین تشنیع می‌زد برملا
کالصلا هنگام ظلمست الصلا

بعد از آن داود گفتش کای عنود (111-3)

بخش ۱۱۱ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی جمله مال خود را به وی ده

 

بعد از آن داود گفتش کای عنود
جمله مال خویش او را بخش زود

ورنه کارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وی استمت

خاک بر سر کرد و جامه بر درید
که به‌هر دَم می‌کنی ظلمی مزید

یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند
باز داودش به پیش خویش خواند

گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور
ظلمت آمد اندک اندک در ظهور

ریده‌ای آنگاه صدر و پیشگاه
ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه

رو که فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو

سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست
می‌دوید از جهل خود بالا و پست

خلق هم اندر ملامت آمدند
کز ضمیر کار او غافل بدند

ظالم از مظلوم کی داند کسی
کو بود سخرهٔ هوا همچون خسی

ظالم از مظلوم آنکس پی برد
کو سَرِ نفس ظلوم خود بُرد

ورنه آن ظالم که نفس است از درون
خصم هر مظلوم باشد از جنون

سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند

شرم شیران راست نه سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان

عامهٔ مظلوم‌کش، ظالم‌پرست
از کمین، سگشان سوی داود جست

روی در داود کردند آن فریق
کای نبی مجتبی بر ما شفیق

این نشاید از تو کین ظلمیست فاش
قهر کردی بی‌گناهی را به‌لاش

گفت ای یاران زمان آن رسید (112-3)

بخش ۱۱۲ – عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند

گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سِر مکتوم او گردد پدید

جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سِر نهان واقف شویم

در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخهااش انبُه و بسیار و چفت

سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او
بوی خون می‌آیدم از بیخ او

خون شدست اندر بن آن خوش درخت
خواجه را کُشتست این منحوس‌ بخت

تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان

که عیال خواجه را روزی ندید
نه به نوروز و نه موسمهای عید

بی‌نوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حقهای نخست

تا کنون از بهر یک گاو این لعین
می‌زند فرزند او را در زمین

او بخود برداشت پرده از گناه
ورنه می‌پوشید جرمش را اله

کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را به‌خود بر می‌درند

ظلم مستورست در اسرار جان
می‌نهد ظالم به‌پیش مردمان

که ببینیدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا

پس همینجا دست و پایت در گزند (113-3)

بخش ۱۱۳ – گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا

 

پس همینجا دست و پایت در گزند
بر ضمیر تو گواهی می‌دهند

چون موکل می‌شود بر تو ضمیر
که بگو تو اعتقادت وا مگیر

خاصه در هنگام خشم و گفت‌ و گو
می‌کند ظاهر سِرت را مو به‌ مو

چون موکل می‌شود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا

چون همی‌گیرد گواه سِر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام

پس همان کس کین موکل می‌کند
تا لوای راز بر صحرا زند

پس موکل‌های دیگر روز حشر
هم تواند آفرید از بهر نشر

ای به‌دَه دست آمده در ظلم و کین
گوهرت پیداست حاجت نیست این

نیست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمیر آتشینت واقف‌اند

نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم ز اصحاب نار

جزو نارم سوی کلِّ خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم

همچنان کین ظالمِ حق‌ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس

او ازو صد گاو بُرد و صد شتر
نفس اینست ای پدر از وی ببُر

نیز روزی با خدا زاری نکرد
یاربی نامد ازو روزی به‌ دَرد

کای خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان تو سود کن

گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست
عاقلهٔ جانم تو بودی از الست

سنگ می‌ندهد به استعفار دُر
این بود انصافِ نفس ای جانِ حُرّ

چون برون رفتند سوی آن درخت (114-3)

بخش ۱۱۴ – برون رفتن به سوی آن درخت

 

 

چون برون رفتند سوی آن درخت
گفت دستش را سپس بندید سخت

تا گناه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم

گفت ای سگ جد او را کشته‌ای
تو غلامی خواجه زین رو گشته‌ای

خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او

آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است

هر چه زو زایید ماده یا که نر
ملک وارث باشد آنها سر به‌سر

تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست

خواجه را کشتی باستم زار زار
هم برینجا خواجه گویان زینهار

کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک

نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را همچنین

نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر

همچنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند

ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان

بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص (115-3)

بخش ۱۱۵ – قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو

 

 

 

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟

حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند

خون نخسپد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی

اقتضای داوری رب دین
سَر بر آرد از ضمیر آن و این

کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت
همچنانک جوشد از گلزار کشت

جوشش خون باشد آن وا جستها
خارش دلها و بحث و ماجرا

چونک پیداگشت سِر کار او
معجزه داود شد فاش و دوتو

خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمینها می‌زدند

ما همه کوران اصلی بوده‌ایم
از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم

سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر

تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی

سنگهایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد

آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زره‌سازی تورا معلوم شد

کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو می‌خوانند چون مقری زبور

صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد

و آن قوی‌تر زان همه کین دایمست
زندگی بخشی که سرمد قایمست

جان جملهٔ معجزات اینست خود
کو ببخشد مرده را جان ابد

کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد

نفسِ خود را کُش جهان را زنده کُن (116-3)

بخش ۱۱۶ – بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب

 

 

نفسِ خود را کُش جهان را زنده کُن
خواجه را کشتست او را بنده کُن

مدعیِ گاو، نفس تُست هین
خویشتن را خواجه کردست و مِهین

آن کشندهٔ گاو، عقل تُست رو
بر کشنده گاوِ تن منکر مشو

عقل اسیرست و همی خواهد ز حق
روزیی بی رنج و نعمت بر طَبَق

روزی بی رنج او موقوف چیست
آنکِ بُکشد گاو را کاصل بدیست

نفس گوید چون کُشی تو گاو من
زانک گاوِ نفس باشد نقش تن

خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا
نفسِ خونی خواجه گشت و پیشوا

روزیِ بی‌رنج می‌دانی که چیست
قوتِ ارواحست و ارزاق نبیست

لیک موقوفست بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کُنج‌کاو

دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام

دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است

چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم

هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر

انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند

بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاشِ گندم یافتند

ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان

جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب

مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکرِ زفتِ حبش را بشکند

پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگِ مرغی کو به بالا پر زند

دُمِ گاوِ کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دَم در کفن

حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش

همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفضِ اسبابست و علت والسلام

کشفِ این نه از عقل کارافزا شود
بندگی کن تا تورا پیدا شود

بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقلِ عقل آمد صفی

عقلِ عقلت مغز و عقلِ تست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست

مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال

چونک قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد

عقل دفترها کند یکسر سیاه
عقلِ عقل آفاق دارد پر ز ماه

از سیاهی و سپیدی فارغست
نورِ ماهش بر دل و جان بازغست

این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدرست کاختروار تافت

قیمت همیان و کیسه از زرست
بی ز زر همیان و کیسه ابترست

همچنانک قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود

گر بُدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را مَیتِّون

هین بگو که ناطقه جو می‌کَنَد
تا به قرنی بعد ما آبی رسد

گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود

نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور

روزی بی‌رنج جو و بی‌حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب

بلک رزقی از خداوند بهشت
بی‌صُداع باغبان بی رنج کِشت

زانک نفع نان در آن نان دادِ اوست
بدهدت آن نفع بی تُوْسیطِ پوست

ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست
نان بی سفره ولی را بهره‌ایست

رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داود تست

نفس چون با شیخ بیند کام تو
از بن دندان شود او رام تو

صاحب آن گاو رام آنگاه شد
کز دَمِ داود او آگاه شد

عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار

نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کَن

گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون

چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود

صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت

مدعی گاوِ نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح

شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را

نفس را تسبیح و مُصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین

مُصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سِر و هم‌سَر مکن

سوی حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد تورا در قعر او

عقل نورانی و نیکو طالبست
نفسِ ظلمانی برو چون غالبست؟

زانک او در خانهٔ عقلِ تو غریب
بر درِ خود سگ بود شیرِ مهیب

باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آنجا بگروند

مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به‌وحی القلب قهر

هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داود کان شیخت بود

کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند

خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین

هر خسی دعوی داودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند

از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر

نَقد را از نَقل نشناسد غویست
هین ازو بگریز اگر چه معنویست

رُسته و بر بسته پیش او یکیست
گر یقین دعوی کند او در شکیست

این چنین کس گر ذکی مطلقست
چونش این تمییز نبود احمقست

هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر

عیسیِ مریم به کوهی می‌گریخت (117-3)

بخش ۱۱۷ – گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان

 

عیسیِ مریم به کوهی می‌گریخت
شیر گویی خونِ او می‌خواست ریخت

آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر

با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت

یک دو میدان در پی عیسی براند
پس به‌ جِدِّ جِد،عیسی را بخواند

کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست

از کی این سو می‌گریزی ای کریم
نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم

گفت از احمق گریزانم برو
می‌رهانم خویش را، بندم مشو

گفت آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مستوی

گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی

چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای
برجهد چون شیرِ صید آورده‌ای

گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گِل مرغان کنی ای خوب‌رو

گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک

با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر تورا از بندگان

گفت عیسی که به ذات پاک حق
مُبدع تن، خالق جان در سبق

حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبان‌چاک او

کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حَسَن

بر کُهِ سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا به‌ناف

برتن مرده بخواندم گشت حَی
بر سر لاشَی بخواندم گشت شَی

خواندم آن را بر دل احمق به وُدّ
صد هزاران بار و درمانی نشد

سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت

گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق

آن همان رنجست و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا

گفت رنجِ احمقی قهرِ خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست

ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد

آنچ داغ اوست مُهر او کرده است
چاره‌ای بر وی نیارد بُرد دست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت

اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما

گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد

آن گریزِ عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پیِ تعلیم بود

زمهریر ار پُر کند آفاق را
چه غم آن خورشیدِ با اشراق را

یادم آمد قصهٔ اهل سبا (118-3)

بخش ۱۱۸ – قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان

 

یادم آمد قصهٔ اهل سبا
کز دَمِ احمق صباشان شد وبا

آن سبا ماند به شهرِ بس کلان
در فسانه بشنوی از کودکان

کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سِر و پند

هزلها گویند در افسانه‌ها
گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها

بود شهری بس عظیم و مِه، ولی
قدرِ او قدرِ سُکَرّه بیش نی

بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفتِ زفت اندازهٔ پیاز

مَردم ده شهر مجموع اندرو
لیک جمله سه تن ناشسته‌رو

اندرو خلق و خلایق بی‌شمار
لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار

جانِ ناکرده به جانان تاختن
گر هزارانست باشد نیم تن

آن یکی بس دور بین و دیده‌کور
از سلیمان کور و دیده پای مور

و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر
گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر

وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز
لیک دامنهای جامهٔ او دراز

گفت کور اینک سپاهی می‌رسند
من همی‌بینم که چه قومند و چند

گفت کر آری شنودم بانگشان
که چه می‌گویند پیدا و نهان

آن برهنه گفت ترسان زین منم
که ببرند از درازی دامنم

کور گفت اینک به نزدیک آمدند
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند

کر همی‌گوید که آری مشغله
می‌شود نزدیکتر یاران هله

آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناآمنم

شهر را هشتند و بیرون آمدند
در هزیمت در دهی اندر شدند

اندر آن ده مرغ فربه یافتند
لیک ذرهٔ گوشت بر وی نه نژند

مرغ مردهٔ خشک وز زخم کلاغ
استخوانها زار گشته چون پناغ

زان همی‌خوردند چون از صید شیر
هر یکی از خوردنش چون پیل سیر

هر سه زان خوردند و بس فربه شدند
چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند

آنچنان کز فربهی هر یک جوان
در نگنجیدی ز زفتی در جهان

با چنین گبزی و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت

راه مرگ خلق ناپیدا رهیست
در نظر ناید که آن بی‌جا رهیست

نک پیاپی کاروانها مقتفی
زین شکاف در که هست آن مختفی

بر در ار جویی نیابی آن شکاف
سخت ناپیدا و زو چندین زفاف

کر اَمَل را دان که مرگ ما شنید (119-3)

بخش ۱۱۹ – شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن

 

 

 

کر اَمَل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو به‌مو
عیب خلقان و بگوید کو به‌کو

عیب خود یک ذره چشم کور او
می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

عور می‌ترسد که دامانش بُرند
دامن مرد برهنه چون درند

مَرد دنیا مفلس است و ترسناک
هیچ او را نیست، از دزدانش باک

او برهنه آمد و عریان رود
وز غم دزدش جگر خون می‌شود

وقت مرگش که بود صد نوحه بیش
خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی کش نیست زر
هم ذکی داند که او بُد بی‌هنر

چون کنارِ کودکی پُر از سفال
کو بر آن لرزان بود چون ربِ مال

گر ستانی پاره‌ای گریان شود
پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دِثار
گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار

محتشم چون عاریت را مِلک دید
پس بر آن مال دروغین می‌طپید

خواب می‌بیند که او را هست مال
ترسد از دزدی که برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش
پس ز ترس خویش تسخر آیدش

همچنان لرزانی این عالِمان
که بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون
گفت ایزد در نُبی، لا یعلمون

هر یکی ترسان ز دزدیِ کسی
خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او که روزگارم می‌برند
خود ندارد روزگار سودمند

گوید از کارم بر آوردند خلق
غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق

عور ترسان که منم دامن کشان
چون رهانم دامن از چنگالشان

صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظَلوم

داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحسها دانسته‌ای
ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای

جان جمله علمها اینست این
که بدانی من کیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی ولیک
بنگر اندر اصل خود گر هست نیک

از اصولَینَت اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مِه