اشعار منتسب
من و صلاح و سلامت؟ کَس این گمان نَبَرَد
که کَس به رِندِ خرابات، ظَنِّ آن نَبَرَد
من این مُرَقَّعِ دیرینه، بَهرِ آن دارم
که زیرِ خِرقه کِشَم مِی، کسی گمان نَبَرَد
مَباش غَرّه به عِلم و عمل، فقیه! مُدام
که هیچکَس زِ قضای خدای، جان نَبَرَد
اگرچه دیده بُوَد پاسبانِ تو، ای دل
بههوش باش، که نقدِ تو، پاسبان نَبَرَد
سخن به نزدِ سخندان، اَدا مَکُن حافظ
که تحفه، کَس، دُروگوهر، به بَحر و کان نَبَرَد
کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمیرسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همیرود و نان نمیرسد
پیپارهای نمیکنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
از آرزوست گشته گرانبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
صورت خوبت نگارا خوش به آیین بستهاند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بستهاند
از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بستهاند
کار زلف توست مشکافشانی و نظارگان
مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بستهاند
یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه
یا به گرد ماه تابان عقد پروین بستهاند
خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بستهاند
جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بستهاند
حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر از این گویی خیالاتی به تخمین بستهاند
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای دِه که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
دلا چندَم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن، مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر؟
مراد دنییٖ و عُقبیٖ به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول چنگ اولی، به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمنِ دونان، ربودن خوشهای تا چند؟
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم، نخواهد شد سَرایت لیک
به نوکِ کِلکِ رنگآمیز، نقشی مینگار آخر
دلا در مُلک شبخیزی، گر از اندوه نگریزی
دَم صُبحت بشارتها، بیارَد ز آن دیار آخر
بُتی چون ماه زانو زد، میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ، ز ساقی شرم دار آخر
صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز
کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!
چه حلقهها که زدم بر در دل از سر سوز
به بوی روز وصال تو در شبان دراز
دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم
غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز
شبی وصال سحرگه ز بخت خواستهام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز
به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بتپرستی باز
ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش
ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
امید قد تو میداشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو میخواستم ز عمر دراز
غبار خاطر ما چشم خصم کور کند
تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از ذره پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد صبا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
به جد و جهد چو کاری نمیرود از پیش
به کردگار رها کرده بر مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سِرِّ قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قَسّام صُنع قسمت کرد
در آفرینش از انواعِ نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سرآمدی چه عجب
که نور حُسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بُوَد خطرم زین دل محالاندیش
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل
بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل
اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل
آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بیدلیل
یا رسوم پیلبانی یاد گیر
یا مده هندوستان را یاد پیل
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل