آکادمی شعر پلیکان

آکادمی شعر پلیکان

شعر اگر چه نان و آب نیست ولی شراب زندگی‌ست.

شاعران پرطرفدار

326 نوشتار

pelican shamlou

158 نوشتار

foroughpelican

138 نوشتار

pelicansohrab

632 نوستار

image removebg preview 2 1 1

228 نوشتار

برخیز-و-مخور-غم-جهان-گذران

در دست ساخت

image removebg preview 3 1 1

در دست ساخت

saadi3

در دست ساخت

فردوسی

تازه‌ها

سخت باور دارم که این همه

بار دیگر لب‌هایی به یاد ماندنی، بی‌همتا چون لب‌های تو.
من همین شدت کورمال کننده‌ای هستم که روح باشد.
به خوش‌وقتی نزدیک شده‌ام و در سایه‌ی رنج ایستاده‌ام.
از دریا گذشته‌ام.
سرزمین‌های بسیاری شناخته‌ام؛ یک زن و دو یا سه مرد را دیده‌ام
دختری زیبا و مغرور را دوست داشته‌ام، با آرامشی اسپانیایی.
کناره‌ی شهر را دیده‌ام، پراکندگی بی‌پایانی که خورشید خستگی‌ناپذیر
بارها و بارها در آن فرو می‌رود.
واژه‌های بسیاری پسندیده‌ام.
سخت باور دارم که این همه چیز است
و من دیگر نه چیز تازه‌ای خواهم دید و نه کار تازه‌ای خواهم کرد.
باور دارم که روزها و شب‌های من، چه در تنگدستی و چه در توانگری،
چون روزها و شب‌های خدا و همه‌ی مردم‌اند.

اما من تو را بیش از

پانصد سال پس از هجرت
ایران از فرازِ مناره‌هایش به پایین،
به تاراج نیزه‌داران بیابان‌گرد نگریست
و عطار نیشابوری در گل سرخی خیره ماند.
با کلماتی بی‌صدا -چونان کسی که می‌اندیشد
نه آنکه ذکر می‌گوید-
خطابش داد:
“گردی شکننده‌ات در دستان من
و زمان، ما هر دو را خم می‌کند
بی‌خبر
در این عصر
در این باغِ فراموش.
بر تن ترد‌ات شبنم نشسته
رایحه‌ی اشباعِ عطرت
در مسیری یکنواخت
بر چهره‌ی سالخورده‌ی من می‌نشیند.
اما من تو را بیش از این می شناسم
بیشتر از آن کودکی که تو را
یک نظر
در پرده‌‌های خوابی
یا در این باغ، در پگاهی دیده باشد.
فوران سپیدی خورشید
یا گردافشانی طلای ماه
یا جوشش لکه های سرخ بر لبه‌ی سخت شمشیر پیروزی را شاید سبب تو باشی .
من کور‌ ام و هیچ نمی‌دانم اما
راه‌های دیگری هم هست،
و هر چیزی بی نهایت چیز دیگر است.
تو
تو آهنگی
انهاری و افلاکی
تو
عمارات و ملائک،
آه گل سرخ بی‌پایان، مَحرم و بی‌کران
که روزی خداوند در نهایت بر چشمان مرده‌ی من آشکارش خواهد کرد.”

دکّان صورتی نبش خیابان

چشم‌ها از هر سو در شب فرو رفت
و این به خشکسالی می‌ماند پیش از باران.
اینک همه‌ی جاده‌ها نزدیک‌اند،
حتی جاده‌ی اعجاز.
باد، پگاهی گیج و مست را به همراه می‌آورد.
پگاه، هراس ما از اعمالی است که می‌چرخند بر فراز سرمان.
این شامگاه مقدس را سراسر پیموده‌ام
و بی‌تابی‌اش برایم به جا مانده است
در این خیابان؛ که می‌توانست هر خیابانی باشد.
در اینجا بار دیگر، آرامش گسترده‌ی دشت‌ها در افق
و زمین بی بار، پنهان میان سیم و علف
و دکّانی به درخشش ماه نوی شامگاه پیش.
این گوشه، چون خاطره‌ای آشناست
با آن میدان‌های فراخ و حیاطِ میعادگاهش.
چه پرشکوه است خیابان ابدیّت، برای سوگند دادن‌ات، از آن هنگام که روزهایم
اندک حادثه‌ای را شاهد بوده‌اند!
نور بر هوا خط می‌کشد.
سال‌هایی که بر من گذشته‌اند به شتاب
در زمین و آب فرو رفته‌اند
و احساس من لبالب از توست، خیابان پر شکوه گلگون.
گمان می‌کنم دیوارهای توست که آفتاب می‌زاید،
دکّانی چنان تابناک در ژرفنای شب.
می‌اندیشم، و ندای اعتراف من به ضعف پیش از این شنیده می‌شود:
من هیچ ندیده‌ام از کوهساران، رودها و دریا،
جز درخشش صمیمی «بوینس آیرس»
و اینک با نور آن خیابان، خطوط هستی و مرگم را ترسیم می‌کنم.
خیابان فراخ و طویل رنج،
تو تنها نوایی هستی که هستی‌ام شنیده است.

نبرد خاموش غروب در حومه‌های دوردست

نبرد خاموش غروب
در حومه‌های دوردست،
جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاه‌های نزاری که به سویمان دست می‌کشند
از ژرفنای دوردست فضا
چنان که از ژرفنای زمان،
باغ‌های سیاه باران، ابوالهول یک کتاب
که از گشودنش بیم داشتم
و تصاویرش هنوز می‌چرخند در رؤیاهایم،
سرگشتگی ما و آن چه می‌تابانَد
ماهتاب بر مرمر،
درختانی که سر به فلک می‌سایند استوار
چون خدایانی آرام،
شامگاه دیدار و غروب انتظار،

«والت ویتمن»، که نامش به تنهایی یک جهان است،
دشنه‌ی بی باک یک امپراطور
بر بستر خاموش یک رود،
ساکسون‌ها، اعراب و گوت‌ها
که مرا می‌آفرینند بی آن که بدانند،
آیا من این‌ها و دیگران هستم
یا رمزها و جبرهای دشواری هست
که از آنها هیچ نمی‌دانیم؟

×