آیدا در آینه
بیگاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
چنین زاده شدم در بیشهی جانوران و سنگ،
و قلبام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
□
گهوارهی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بیپرنده و بیبهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشماندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بیآنکه با نخستین قدمهای ناآزمودهی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
□
دوردست امیدی نمیآموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
□
دوردست امیدی نمیآموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بیکرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان میشد.
فروردینِ ۱۳۴۰
میان خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
□
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
□
میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگریست ــ
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست.
شهریور ۱۳۴۱
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
□
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
مهرِ ۱۳۴۱
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
دیِ ۱۳۴۱
به مناسبتِ بیستمین سالِ قیامِ دلیرانهی گتتوی شهرِ ورشو
از آنها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که خشمِ گردنکش را در گِرهِ مشتهای خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصلهی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترسخوردهی نومید،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
ای برادران!
شمالهها فرود آرید
شاید که چشمِ ستارهیی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوستهاند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.
□
اینان مرگ را سرودی کردهاند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز دادهاند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.
ای برادران!
این سنبلههای سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دلانگیز خواندهاند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.
مشعلها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهرهی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیهترند.
اینان از مرگی بیمرگ شباهت بردهاند.
سایهیی لغزانند که
چون مرگ
بر گسترهی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.
۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
□
خانهیی آرام و
اشتیاق پرصداقت تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
□
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
□
تو و اشتیاق پرصداقت تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
جنگل آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگل آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
۲۵ اسفندِ ۱۳۴۱
۱
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۱
سرود پنجم سرودِ آشناییهای ژرفتر است.
سرودِ اندُهگزاریهای من است و
اندوهگساریِ او.
نیز
این
سرودِ سپاسی دیگر است
سرودِ ستایشی دیگر:
ستایشِ دستی که مضرابش نوازشیست
و هر تارِ جانِ مرا به سرودی تازه مینوازد [و این سخن چه قدیمیست!].
دستی که همچون کودکی
گرم است
و رقصِ شکوهمندیها را
در کشیدگیِ سرْانگشتانِ خویش
ترجمه میکند.
آن لبان
از آن پیشتر که بگوید
شنیدنیست.
آن دستها
بیش از آنکه گیرنده باشد
میبخشد.
آن چشمها
پیش از آنکه نگاهی باشد
تماشاییست.
و این
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
که ویرانه را
به نبردِ با ویرانی به پای میدارد.
لبی
دستی و چشمی
قلبی که زیبایی را
در این گورستانِ خدایان
به سانِ مذهبی
تعلیم میکند.
امیدی
پاکی و ایمانی
زنی
که نان و رختش را
در این قربانگاهِ بیعدالت
برخیِ محکومی میکند که منم.
۲
جُستناش را پا نفرسودم:
به هنگامی که رشتهی دارِ من از هم گسست
چنان چون فرمانِ بخششی فرود آمد. ــ
هم در آن هنگام
که زمین را دیگر
به رهاییِ من امیدی نبود
و مرا به جز این
امکانِ انتقامی
که بداندیشانه بیگناه بمانم!
جُستناش را پا نفرسودم.
نه عشقِ نخستین
نه امیدِ آخرین بود
نیز
پیامِ ما لبخندی نبود
نه اشکی.
همچنان که، با یکدیگر چون به سخن در آمدیم
گفتنیها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ چیز در میانه
ناگفته نمانده بود.
۳
خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.
نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،
که اینان هیمهی دوزخاند
و آن یکان
در کاری بیاراده
به زمزمهیی خوابآلوده
خدای را
تسبیح میگویند.
سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم:
«ــ ای شعرهای من، سروده و ناسروده!
سلطنتِ شما را تردیدی نیست
اگر او به تنهایی
خوانندهی شما باد!
چرا که او بینیازیِ من است از بازارگان و از همهی خلق
نیز از آن کسان که شعرِ مرا میخوانند
تنها بدین انگیزه که مرا به کُندفهمیِ خویش سرزنشی کنند! ــ
چنین است و من این همه را، هم در نخستین نظر بازدانستهام.»
۴
اکنون من و او دو پارهی یک واقعیتیم
در روشنایی زیبا
در تاریکی زیباست.
در روشنایی دوسترش میدارم.
و در تاریکی دوسترش میدارم.
من به خلوتِ خویش از برایش شعرها میخوانم
که از سرِ احتیاط هرگزا بر کاغذی نبشته نمیشود.
چرا که چون نوشته آید و بادی به بیرونش افکند
از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهد درید.
گرچه از قافیههای لعنتی در این شعرها نشانی نیست؛
[از آنگونه قافیهها بر گذرگاهِ هر مصراع،
که پنداری حاکمی خُل ناقوسبانانی بر سرِ پیچِ هر کوچه برگماشته است
تا چون رهگذری پا به پای اندیشههای فرتوتِ پیزُری چُرتزنان میگذرد
پتک به ناقوس فروکوبند و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند
تا از یاد نبرد که حاکمِ شهر کیست]
ــ اما خشمِ خوانندهی آن شعرها،
از نبودِ ناقوسبانانِ خرگردنی از آنگونه نیست.
نیز نه ازآنروی که زنگولهی وزنی چرا به گردنِ این استر آونگ نیست
تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند.
نیز نه بدان سبب که فیالمثل شعری از اینگونه را غزل چرا نامیدهام:
۵
غزلِ درود و بدرود
با درودی به خانه میآیی و
با بدرودی
خانه را ترک میگویی.
ای سازنده!
لحظهی عمرِ من
به جز فاصلهی میانِ این درود و بدرود نیست:
این آن لحظهی واقعیست
که لحظهی دیگر را انتظار میکشد.
نوسانی در لنگرِ ساعتیست
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار میکشد.
گامیست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار میکند.
تداومیست که زمانِ مرا میسازد
لحظههاییست که عمرِ مرا سرشار میکند.
۶
باری، خشم خواننده ازآنروست که ما حقیقت و زیبایی را با معیارِ او نمیسنجیم
و بدینگونه آن کوتاهاندیش از خواندنِ هر شعر سخت تهی دست بازمیگردد.
روزی فیالمثل، قطعهیی ساز کرده بر پارهی کاغذی نوشتم
که قضا را، باد، آن پارهکاغذ به کوچه درافکند،
پیشِ پای سیاهپوش مردی که از گورستان بازمیآمد
به شبِ آدینه، با چشمانی سُرخ و برآماسیده ــ چرا که بر تربتِ والدِ خویش بسیار گریسته بود. ــ
و این است آن قطعه که بادِ سخنچین با آن به گورِ پدر گریسته در میان نهاد:
۷
به یک جمجمه
پدرت چون گربهی بالغی
مینالید
و مادرت در اندیشهی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقهی خالیِ تو را
میبایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانهی منگولهیی
که بر قبهی شبکلاه تو میخواست دوخت.
باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
آغاز شد.
□
گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی میجُستند! ــ
ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسانِ مردان و گاهوارهها
به جز بهانهیی
نیست.
□
اکنون جمجمهات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بیحاصل
فیلسوفانه
لبخندی میزند.
به حماقتی خنده میزند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلادهیی بر گردن.
□
زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آنکه جازِ شلختهی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.
اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونهی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش میدارم.
۸
من محکومِ شکنجهیی مضاعفم:
اینچنین زیستن،
و اینچنین
در میانِ شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارِتان بودهام.
□
من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر درآوردم،
گُلِ خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمتگردانِ شب
چگونه تواند شد!
□
دیدم آنان را بیشماران
که دل از همه سودایی عُریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
عَلَمی کنند ــ
و در پسِ آن
به هر آنچه انسانیست
تُف میکردند!
دیدم آنان را بیشماران،
و انگیزههای عداوتِشان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصهی جنگ را
از خنده
بیتاب میکرد؛
و رسم و راهِ کینهجوییشان چندان دور از مردی و مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر میانگیخت…
□
ای کلادیوسها!
من برادرِ اوفلیای بیدستوپایم؛
و امواجِ پهنابی که او را به ابدیت میبُرد
مرا به سرزمینِ شما افکنده است.
۹
دربهدرتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمیروید.
ای تیزخرامان!
لنگیِ پای من
از ناهمواریِ راهِ شما بود.
۱۰
برویم ای یار، ای یگانهی من!
دستِ مرا بگیر!
سخنِ من نه از دردِ ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحات به چرکاندر نشستهاند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینات استوارتر میبندند.
برویم ای یار، ای یگانهی من!
برویم و، دریغا! به همپاییِ این نومیدیِ خوفانگیز
به همپاییِ این یقین
که هر چه از ایشان دورتر میشویم
حقیقتِ ایشان را آشکارهتر
در مییابیم!
□
با چه عشق و چه بهشور
فوارههای رنگینکمان نشا کردم
به ویرانهرباطِ نفرتی
که شاخسارانِ هر درختش
انگشتیست که از قعرِ جهنم
به خاطرهیی اهریمنشاد
اشارت میکند.
و دریغا ــ ای آشنای خونِ من ای همسفرِ گریز! ــ
آنها که دانستند چه بیگناه در این دوزخِ بیعدالت سوختهام
در شماره
از گناهانِ تو کمترند!
۱۱
اکنون رَخت به سراچهی آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمانِ آخرین
که ستارهی تنهای آن
تویی.
آسمانِ روشن
سرپوشِ بلورینِ باغی
که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی.
باغی که تو
تنها درختِ آنی
و بر آن درخت
گلیست یگانه
که تویی.
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمهی تو
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن
تویی.
۱۲
این است عطرِ خاکستریِ هوا که از نزدیکیِ صبح سخن میگوید.
زمین آبستنِ روزی دیگر است.
این است زمزمهی سپیده
این است آفتاب که بر میآید.
تکتک، ستارهها آب میشوند
و شب
بریدهبریده
به سایههای خُرد تجزیه میشود
و در پسِ هر چیز
پناهی میجوید.
و نسیمِ خنکِ بامدادی
چونان نوازشیست.
□
عشقِ ما دهکدهییست که هرگز به خواب نمیرود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شورِ حیات
یک دَم در آن فرو نمینشیند.
هنگامِ آن است که دندانهای تو را
در بوسهیی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.
□
تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه میبایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا میبایدم گذشت
تا بگذرم.
روزی که اینچنین به زیبایی آغاز میشود
[به هنگامی که آخرین کلماتِ تاریکِ غمنامهی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشیِ بادِ شبانه سپردهام]،
از برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوهیی، ای همهی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.
۱۱ تیرِ ۱۳۴۲