ادبیات تعلیمی
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گُربز. رای بیقوّت مکر و فسون است و قوّت بیرای جهل و جنون
تمیز باید و تدبیر و عقل و آنگه مُلک
که مُلک و دولتِ نادان سلاح جنگ خداست
جوانمرد که بخورد و بدهد، به از عابدی که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوات از بهر قبول خلق داده است، از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است
عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند
بیچاره در آیینهٔ تاریک چه بیند
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد. یعنی آنان که دست قوّت ندارند، سنگ خرده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند
وَ قَطرٌ عَلیٰ قَطرٍ اِذَا اتَّفَقَت نَهرٌ
وَ نَهرٌ عَلیٰ نَهرٍ اِذَا اجتَمَعَت بَحرٌ
اندک اندک به هم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار
عالِم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دو طرف را زیان دارد: هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم
چو با سفله، گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوبتر؛ که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوندِ سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار
کآن به نابینایی از راه اوفتاد
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد
جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم.
دین به دنیا فروشان خرند، یوسف بفروشند تا چه خرند؟!
اَلَم اَعهَد اِلَیکُم یا بَنی آدَمَ اَن لاتَعبُدوا الشَّیطانَ؟
به قول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی
شیطان با مخلصان برنمیآید و سلطان با مفلسان
وامش مده آن که بی نماز است
گرچه دهنش ز فاقه باز است
کاو فرض خدا نمیگزارد
از قرض تو نیز غم ندارد
امروز دو مرده بیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی از اینجا بر کن
هر که در زندگانی نانش نخورند، چون بمیرد نامش نبرند.
لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه.
یوسف صدیق علیه السلام در خشکسال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند
آن که در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خویش در ماند
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار
که خر خارکش مسکین در آب و گل است
آتش از خانهٔ همسایهٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است
درویش ضعیفحال را در خشکی تنگسال مپرس که «چونی؟»، الا به شرط آن که مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش
دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
فرشتهای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی