اشعار بلند
مرد گفت : دوستت دارم
سخت ، دیوانه وار
انگار که قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم
مرد گفت : دوستت دارم
به عمق، به گسترای کیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت ، در بی کران در صد
زن گفت : با ترس و اشتیاقی که داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تکیه دادم
و حال آنچه که می گویم
تو چون نجوایی در تاریکی مرا آموختی
وخوب می دانم
که خاک چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین کودکش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان کسی است که
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممکن نیست
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سکوت کرد
در آغوش هم فرو رفتند
کتابی بر زمین افتاد
پنجره ای بسته شد
از هم جدا شدند
زانو زده بر خاک زمین را نگاه می کنم
علف را نگاه می کنم
حشره را نگاه می کنم
لحظه را نگاه می کنم شکفته آبی ِ آبی
به زمین بهاران مانی تو، نازنین من
تو را نگاه می کنم.
خفته بر پشت، آسمان را می بینم
شاخه های درخت را می بینم
لکلک ها را می بینم بال زنان
به آسمان بهاران مانی تو، نازنین من
تو را می بینم.
آتشی افروخته ام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس می کنم
آب را لمس می کنم
پارچه را لمس می کنم
سکه را لمس می کنم
به آتش اردوگاهی زیر ستاره ها مانی تو
تو را لمس می کنم.
میان آدمیانم و آدمیان را دوست می دارم
عمل را دوست می دارم
اندیشه را دوست می دارم
نبردم را دوست می دارم
در نبردم موجودی انسانی ای تو
تو را دوست می دارم
از افق ها تا افق ها
لشکر لشکر ، موج های کف آلود بنفش،
جاری
زبان بادها را حرف میزند، پهنه ی خزر
حرف می زند و موج میخورد
وای بر من، شیطان!
چه کسی گفت
خزر به یک آبگیر مرده می ماند
آبی گسترده، بی آغاز و پایان است خزر
در خزر ، دوست سفر می کند
دشمن سفر می کند
موج ، یک کوه است
قایق ، یک غزال
موج ، یک چاه
قایق ، یک سطل
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
واژگون می شود
از پشت اسبی
پیاده می شود
پدری فراز
سوار قایق می شود
یک قایقران ترکمن
چهار زانو کنار پارو می نشیند
با کلاهِ سیاهِ بزرگی بر سر
این کاله نیست:
پُرز دار ، نیمه شکنبه ی گوسفند است،
بر سر نهاده .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
و قایقران…
ترکمنی به جثه ی بودا
کنار پارو ،چهار زانو نشسته
اما باور نکنم که تا آنسوی خزر
بحالت تعظیم دوام بیاورد!
آنهم با آن جثّه ی بودایی
مطمئن بخود ، با سکون یک سنگ
چهار زاو کنار پارو نشسته
نگاه می کنم
به قایق
به آب هایی که در هم می پیچند!
نگاه می کنم
به آب هایی که شکاف برداشته اند .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
واژ گون می شود
از پشت اسبی
پیاده می شود
پدری فراز
سوار قایق می شود.
بدجوری میوزد بادِ سیاه، بدجور
امان از فریبِ جوهره ی خزر
امان از ادا بازی هایِ باد
نادیده بگیر ، چه سود؟
خب که چه ؟
بادِ سیاه آب ها را هار می کند
زاده شده ی خزر،
گوراش خزر است .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق
بالا می رود قا…
پائین می رود قا…
بالا…
پائین…
چنین میگفت زمان
جاودانگی دروغ است
گوش کن ببین
آن پرتگاه لاجوردی روحات
با ترانه غمناک چاهی عمیق
بیوقفه تو را به نام میخواند
اما تو چنان دوست داشته باش که انگار مرگی نیست
و ترانههای شادمانی را
از زبان برگهای درخت زندگی گوش کن
زیرا که برگها هم روزی به پرواز در میآیند
نسیم هم بی تو بر جنگل عریان میوزد
زمان کوتاه و عشق ارمغان توست
میشنیدم
صدای روح سرکشم بود
قلبم با واهمههای جنگجویی تنها
به جستجوی حیاتی به عمق یک پرتگاه بود.
و حقیقت در آبگینه یک لحظه مالیخولیایی
چراغهای قلب را خاموش کرد
نمایان شد دروغ
مانند خدایی که مشعلاش را در هزارتویی تاریک میافروخت
مرگ گفت
وقتی که دستان تنهاییاش را بر پیشانی عشق های تمام شده تن میکشید
لحظه دروغیست لاجوردی
سرسپرده زهر خویش
شیر میدهد خوابهایش را
با زهر خویش
پرسیدم از او
حقیقت کدامین صورت توست؟
گفت، من حقیقتم، صورتی غیر از تو ندارم
مرگ تویی و من دلداری غیر از مرگ ندارم
فریاد خود را با فانوسی از بلور خفه کردم
تا پیشکش کنم آن را
به خدایان معبد بینهایت
همه با هم از دروازه لاجوردی لحظه گذشتیم
من
خوابهای ویران شدهام
و عشق
و دروغ
زمان منتظر بر روی سنگ قربانگاه
خیره شد با ترحم به صورت من
گفت
شتابات از برای چیست؟
اینک تو حقیقتی
و این لحظه تنها ارمغان من به توست
که از سرزمین مرگ برایت آوردهام
فراموش نکن
خوابهایت را
حقیقت قلبت را
زیرا که به زودی فنا خواهی شد.
چگونه به استقبال این نفرین میروی فمینا؟
تا پیوستگی ذرات پراکندهی این زندگی
با کدام ترانهی جادویی خواهی رقصید
بر درگاه بامداد این روز نو؟
نفرین هزار ساله است این فمینا
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
زود باش برقص
با قدحی از شوکران
با خلخالی از آهن بر مچ پا
با غنچههای پر صدف هجاهای ترسخورده
میخ پوسیدهی تمام کتابهای مقدس را بیرون بکش
بر روی پاشنههای بلندت برقص
منشور طلایی زمین را حرکتی بده
در آشیانهی حیوانات کرک دار
چون مار ظریف ستارههای سرد
بر صورت مادر خدایان چنبره بزن
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
با ناقوسهای پرغرور تعظیم
آهنگ فریب هزار ساله را بنواز فمینا
ضرباهنگ کهنهی درون
صدای گوشت مثله شده
سکوت نامنتظرهی کششهای درونی
کنار تو خواهند رقصید.
منتظر اشارهی زمان سایههای سمبلها مباش
چون سایه درون روشنایی بیا
چون جرعههای شربتهای عسل
شراب ناب تضاد درونی
چون سرزمین سوخته در بخار تابستان بیا
بر ساحل برخورد عقل با جنون
بر بستر خدا
با پوششی از تورهای سیاه از درون مه بیا
در میان گلهای مشکی
بر کفهای عصبانی قابلمههای توری بیا
زود باش برقص
دیری است که مراسم شروع شده
با دستهای جادوییات ناقوسهای عشق را بنواز
ای فمینا، ای عروس دیوانهی مدارا
برقص، در روز نخهای سیاه سنگهای براق
برقص، در فریادهای نفرین پرندگان باتلاق
برقص، در ستیزهای روزانهی سربازی مستاصل
برقص، با آهنگ پرتپش زندگیهای گمشده
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
بر سپیده دم روزی نو
فمینا
برقص
نوازندگان بازنده ء ناپیدا
یک به یک، نابهنگام، همگی سر می رسند
در شعاع شمع هایی که دیگر فرو خفتند
عده ای به اتفاق مرگ، جان دارند
عده ای نیز جان باخته اند، در حالیکه هنوز جان داشتند
شمشیرهایشان را در باران برآهیختند
به شمار خاطراتی افزودند
که از ذهنم پاک شده اند
از نزیستن سیر شده اند
درهایی که با دست هایی همه خجل
دارند بسته می شوند ؛
آیا بی پروا بودم، حیرانم
شیفته و کم مایه و نادان و ناتمام بودم
بدون همراهی من، با خویشتنم یکی بودم
کولی ها، از جایگاه زباله ها
دارند قطره های باران را جمع می کنند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟
یکی یکی سر می رسند
از قصه های پریان و از حریق آذر
از مزارع پر گل
از صراط مستقیم و ضلالی
که وقتی دلگرم می کردند، عاری از مِهر می گشتم
از مزارع تلخ تاریکی
از مهر و کین
از بلورهای سیلیکونی ِ روحم
از روزهای برفی
از سرخوشی در آفتاب
که از یاد برده بودم ؛
به رختی آرمیده ام که در آن باد سردی خانه کرده
به خموشی سکوت
به هشیاری خون خشم و خروش
جان من درد می کند، جان من، آه، درد می کند
چگونه فاش کنم خویش را؟
از لحظه ای که زمان در آن دارد دگرگون می شود
از گناهان ندانسته ء فلکی ها
از نفَس های عمیق و آه ها
همگی دارند، یک به یک سر می رسند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟
من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر
نه پرندهای را زدهام
نه شیشهی کسی را شکستهام
اما،بچهی چندان خوبی هم نبودم
هیچگاه دلت را نشکستم،همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی،همیشه خود را آزردم
هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و طوفانیام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آینه
صاف ایستاده ام مادر
من هیچگاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکهدار شود
اما مشتهای زیادی به سینهام کوبیدهام
قلبم را بسیار خسته کردهام
من در طول عمرم،بیش از همه خود را مواخذه کردهام
من هیچگاه معشوقهای نداشتم مادر
نه آشیانهای ساختم
نه هیچگاه بخت با من یار بود
عمرم حراج شد
بدون آنکه، حتی گلوی کودکام را ببوسم
هرکه را از صمیم قلب دوست داشتم
دلش را به دیگری داد
یک مرغ عشق داشتم،که آن هم از تنهایی دق کرد
مگر تو همیشه مرا با تلخیها شیر دادی مادر؟
یا به اسم فرزند سنگی بزرگ زائیدی مادر؟
اذیت نیستم،زحمت نیستم،به هیچ وجه مصیبت نیستم
تنها روی عسل تو مگس نشست؟بگو؟
خب مرا به دنیا آوردی،
اما با چه سرشتی؟
من هیچ رویایی نداشتهام مادر
نه برای تو آسایش به ارمغان آوردم
نه خود روی آسایش دیدم
این زندگی حتی یک عکس شاد هم از ما نگرفت
مانند کلیدی گمشده بیصاحبم مادر
نه دست دوستی بر شانهام
نه دست شفقتی بر موهایم
مانند گل و لای بیفایدهی روان روی جادههایم مادر
مانند خیس شدنم
لرزیدنم
مانند بارانم مادر
سالیان سال اشکهایت را در کدامین دریا ریختی مادر
آه بمیرم من
تو مرا به چه امید زائیدی مادر؟
زندگی مگر چیست مادر؟
یک قصه!یک بازی نیست مگر؟
ببین،اسباب بازیهایم شکست
عمرم گذشت
عشقم هدر شد
باور کن من هیچگاه بزرگ نشدم.
ما سه نفر بودیم
بدر خان ، نازلیجان و من
سه دهان ، سه دل ، سه فشنگِ سوگند خورده
ناممان همچو بلایی بر کوه و سنگها نوشته شده بود
گناه سنگینی بر گردن،و تفنگی چلیپاوار آویخته بر سینه
انگشت بر ماشه و گوش در انتظار
پشتمان را به خاک امانت سپرده بودیم
دستهایمان را که از سرما میلرزید بر شوکران تلخ میمالدیم
و زیر لحافی از ستاره،به آغوش هم پناه میبردیم
دریا دور بود،و تنهایی غذابمان میداد
شب به پرتگاهی میمانست با صدای شغالهای دور
که بر صورت ،نان و ترانهامان میخورد و میگذشت
نازلیجان به سینهاش آویشن میمالید
و عطر سرمست کنندهاش در هوا میپیچید او را پنهانی مینگریستیم
دلمان به هوایش پر میکشید
شاید نازلی جان را در نیلبک چوپانی ازدست دادیم
با شب پره ها یکی شد ،پرپر زد و سوخت
پروانهی نحیفِ مردهای میانمان باقی گذاشت
همچو گلوله و مین شعله ور گشته و ناپدید شد
ای نازلیجان،آهوی کوهپایههای وحشی
نازلیجان که توفان موهایش را شانه کرد
آیا تو نیز اینچنین به سرزمین ستارگان میرفتی
ای نازلیجان،زخم خورده از خانهی جان
نازلیجان گُل فلاتهای خنک
نازلیجان سرشار از هیجان دیوانهوار
در سینهام پروانهی عشق
نازلیجان،آه نازلیجان
دیگر مانند قشونهای شکست خورده
له شده و تنها
گذشتیم با لباس و دلی پاره پاره
آنچه باقی ماند احساسی مرگوار و سکوتی گنگ
رفتیم،با غیبت نازلیجان میان ما
در گذرگاهی بدر خان را از قفا زدند
چه محاصرههای عظیمی را که شکافته به پیش رفتیم
همچو تفنگی که از دوش سُر خورد
با دستهایِ آویزان در کنارش
مرگ همچو گزنهها اطرافش را گرفت
سایهاش در نور ماه همچو درختی واژگون
دراز کشیدم و با قطره اشکی مژههایش را لمس کردم
در حالی که طنین ضربان تمام شدهی قلبم،سینهام را میشکافت
انگار شوخیئی بیش نبود ، انگار الان است که بیدار شود
آتش بهم زند و سیگاری بپیچاند
آه،اما مرگ صادقانه سرِ قرار بود
او نیز همچون نازلیجان دیگربار نخواهد بود
ای بدرخان،هیولای شبهای قیرگون
ای بدرخان،بلای کمینگاههای لعنتی
تو نیز انسانی بودی که چنین به زانو درآیی،حرف بزن
ایبدرخان،ای مزارت آشیانهی عقاب
بدر خان،فراری کوههای ارغوانی
بدر خان،شاهِ آبی چشمان
چاقویی در ظلمت شب لال
بدرخان،آه بدرخان
ما سه نفر بودیم
سه گلِ انتحار
بدریحان ، نازلیجان و من
هر روز با او روبرو می شدم
سر یکی از صف ها
بلیط یک اتوبوس
سخت در مشتش فشرده بود
سیر نشده از خواب هایش
با چشمانی لرزان
اگر می فهمید نگاه هایم را
سرش یه سمت جلو خم می شد
گمان کنم
پدر و مادرش مرده باشند
و خواهرش او را از مدرسه باز داشته
و سر کار فرستاده بودش
چه رویاهایی می دید
چه کسی می داند به اندازه تمام جاده ها
هی تبسمی به صورتش می دوید
وقتی که ناغافل از خواب می پرید
یک دخترک کوچک
با موهایی پریشان
با پاهایی برهنه در جاده ها
می لرزدیدند،دستهایش می لرزیدند
تازه فهمیدم،بعد چند روزی
وقتی که در ایستگاه ندیدمش
اشناهایش گفتند،اگر چه
بار اول باور نکردم
یک روز غوطه ور در رویایی
داخل یک روپوش آبی رنگ
کارخانه نیست انگار
باغچه یک مدرسه است
ناگهان چرخ دنده ها
دست هایش را دزدیدند
و اینگونه کودکم
بهای رویایش را پرداخت
لبخندش یخ زده بود
کنار دهانش
پژمرده بود طفلک
در اولین بهار زندگی اش
یک دختر کوچک
با قلب کوچک معصومش
در آغوش مرگ
می لرزد
می لرزد
می لرزد
دست هایش
دلتنگت شدهام
جدایی قلبم را نشئه میکند
مور مور میکند
آن چنان که
اشتیاق تو
روحم را نئشه میکند
خیلی هم با هم نبودهایم
اما، تازه درمییابم
حس بودنت
مدتهاست درونم را گرم کرده
نبودنت را
به یاد که میآورم
کار دیگر گذشته از تیر کشیدن دل
آرزو میکنم
آغازیدن صبحها را با نوازش کردنت در خلاء
مدام
عصرها همه کار را کناری نهادن
و روبرو سخن گفتن با تو
معاشقههایمان
قدم زدنهایمان
اشتیاق خواستنیات
قهر کودکانهات
چه سرسخت بودی با دیگران
وقتی مرا مدافعه میکردی
و چه نرم بودی
وقتی با جفتی چشم باریک
خود را به نوازشهای دستانم میسپردی
با اینکه رفتنت را هیچ نخواسته بودم
ناگزیریت را دیدن
و این را به تو نگفته
گفتن «دیگر برو»
«هر چه زودتر فراموشم کنی زودتر سعادتمند خواهی شد»
چه دشوار است
ندیدنت
و شاید در مواجههمان
سالها بعد
از تو نگاهی غریبانه خواستن
اقناع قلبم
که عشق تازه را قدغن کردهام برایش