اشعار سیاسی و اجتماعی
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطرههای بلوغ
از لمبرهای راه
بالا میکشید
و تابستانِ گرمِ نفسها
که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
میچکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگفرشِ دندانهای صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگتر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختریاش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بیسرگذشت را
خونین کرد.
جوانهی زندگیبخشِ مرگ
بر رنگپریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفههای خونآلود
که عرقِ مرگ
بر چهرهی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آمادهی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبانهای تاریکِ یک آسمان
از ستارههای بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستارهی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندانکروچهی دشمن
به زانو درنمیآید.
و من چون شیپوری
عشقم را میترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر میکنم
چون کبوتری
روحم را پرواز میدهم
چون دشنهیی
صدایم را به بلورِ آسمان میکشم:
«ـ هی!
چهکنمهای سربههوای دستانِ بیتدبیرِ تقدیر!
پشتِ میلهها و ملیلههای اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامهها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکستهاش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدیِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیباییِ یک تاریخ
تسلیم میکند بهشتِ سرخِ گوشتِ تناش را
به مردانی که استخوانهاشان آجرِ یک بناست
بوسهشان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
□
لبهای خون! لبهای خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندانهای صدفِ خیابان باز هم میتوانست
شما را ببوسد…
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
میپندارند که سودی بردهاند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یکسر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه میگذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانههای من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه میکنید
تاریخِ زندگانیست که مردهاند
و هنگامی نیز
که زنده بودهاند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکدهشان آواز
نداده بود…
دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما
پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همهی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بیغشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چهگونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چهگونه بر سنگفرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چهگونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلولهها را داغاداغ
با دندانِ دندههاشان بلعیدند…
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان…
در هوای سوزانِ شکنجه…
در هوای خفقانیِ دار،
و نامهای خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ـ ای نفسهای گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز میپزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمیدرید
تاریخِ واژگونهی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشقها، ایمانها
با خونِ نظامیها، اسبها
با خونِ شباهتهای بزرگ
با خونِ کلههای گچ در کلاههای پولاد
با خونِ چشمههای یک دریا
با خونِ چهکنمهای یک دست
با خونِ آنها که انسانیت را میجویند
با خونِ آنها که انسانیت را میجوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچهی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی میکنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستارههای بزرگِ قربانی،
روز بیست و سهی تیر
روز بیست و سه…
۲۳ تير ۱۳۳۰
دختران دشت!
دختران انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد…
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمنصحرا ـ اوبه سفلی
در قفل در کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید
در قفل در کلیدی چرخید
□
بیرون
رنگِ خوشِ سپیدهدمان
مانندهیِ یکی نتِ گمگشته
میگشت پرسهپرسهزنان روی
سوراخهای نی
دنبالِ خانهاش…
□
در قفل در کلیدی چرخید
رقصید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید
□
در قفل در
کلیدی چرخید.
۱۳۳۱
ما در زخمی بزرگ
بزرگ شدیم
همچون جنازههایی که به خاک پناه میبرند
پناه بردیم به تختخوابهایمان
و زخمها را
با ملافههای سفید پنهان کردیم
اما زخمهایمان عمیقتر شدند
آنقدر که ملافهها را بلعیدند
تختخوابمان را بلعیدند
اتاقخوابمان را بلعیدند
شروع کردند به خوردنِ اثاثیهی خانه
خانه را بلعیدند
کوچهها، میدانها، شهرها…
ما شهروندانِ کشوری زخمی هستیم
که از زخمهای مادرانمان به دنیا میآییم
در زخمهای هَم فرو میرویم
و هنگام مرگ
در زمین زخمی باز میکنیم
تا از غربتی
به غربتی دیگر رفته باشیم
غم از چهرهی معدنچی
غم از دور چشمهای همسرم
غم از نقشهی کشورم پاک نخواهد شد
بیا آواز بخوانیم
چیزی به فرو ریختنِ این سقف نمانده است
موشی که از کنار تختم میگریخت
تکهای از خوابهایم را در دهانش گرفته بود
خوابها
نُتهای موسیقیاند
و این همه ساز
که در اتاق خوابم نواخته میشوند
ادامهی آن همه بیداریست
که داشت مرا میکشت
پتو را کنار میزنم
میدوم به دنبال موش
فرو رفته چیزی در سینهام
که با هر تکان
قلبم را میخراشد
چیزی فرو رفته در سینهام:
«تکه ای از آن موسیقی
که در نوجوانی ام گوش میدادم»
موسیقی
حوض آب گرم است
ما تا شانه در آن فرو رفتهایم
موسیقی
دوش آب سرد است
در تابستان
موسیقی
خوابیست
که هرچه بیشتر دست و پا میزنیم
بیشتر در آن غرق میشَویم
خوابهایم از لای انگشتهایم میگریزند
موشها
خوابهایم را به دندان گرفته
فرار میکنند در پشت دیوارها
دیواری را خراب میکنم
جنازهی معشوقهام
هنوز به بوسیده شدن فکر میکند
دیواری را خراب میکنم
جنازهی زنی کورد
لای دستمالهایی خونآلود
که از رقصهای محلی به جاماندهاند
کفن پیچ شده است
زن بیدار میشود
میایستد و
میرقصد و
میرقصد و
میرقصد تا استخوانهایش
چون سُفالی کُهنه فرو میریزند
دیواری را خراب میکنم
جهان در دستِ تروریستهاست
و آن که انتحار کرد
پیش از آن که مرگ را بفهمد
ناپدید شده بود
دیواری را خراب میکنم
بمبهای ویتنام
به خاورمیانه رسیدهاند
و آخرین دیوارِ خانهام
از اشکِ زنانِ افغان
نم برداشته است
دیوار خراب میشود
خوابهایمان را از خون ساختهاند و
تنهایمان را از خاک و خون
و این جنازه منام
که هرچه کشته میشوم
باز زندهام
تا کجا آشفته بیدار ماندهایم
که ترسناکترین خوابها
از ما میگریزند؟
□
تنم خیس شده
خوابهایم به تنم چسبیدهاند
خوابهایم را پهن میکنم بر طنابِ رختی
که دو دیوارِ حقیقت و واقعیت را ایستاده نگه داشته است
موشی که از کنار تختم گریخته بود
در فنجانی چای ناپدید شد
آهای پلنگ تیرباران شده!
این خون سیاه
که از لکههای تنت بیرون میریزد
آیا نفت نیست؟
برای دختر آبی
سلاحت را پایین بیاور «…» !
_ میخواستم برادر صدایت کنم
اما لباسی که پوشیدهای
مرزی میانمان کشیده است _
اینجا
دریا
نام زنی زیبا نیست
زنی که زیباییاش را به آتش سپرده است
سلاحش را زمین گذاشته
تا سلاحِ تازهتری بردارد
اینجا
دریا
نامِ دختری خشکیده است
دریا
نام گودالیست
که با دستهای سنگینتان
پای چشمهایمان گذاشتهاید
دریا
نام هر سلول
که در آن نعرهای را
به بند کشیدهاید
دریا
نام هر گور است
که در آن فریادی را خاموش کردهاید
پدرانمان که قرار بود
چون کوه
پشت و پناه ما باشند
گودالی شدهاند
که ما را در خود فرو میبلعند
بیا لباست را پارهپاره کنیم
بیا مرزها را به دست باد بسپاریم
برادر!
دریا
نام دختریست
که تا ابد
شعله خواهد کشید
من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاریست
من مقابلِ آوازی که از تو جامانده است
من مقابلِ آخرین نگاهت
من مقابلِ خودرویی که تو را بلعید
هنوز ایستادهام
و تو همچنان در حالِ دور شدنی
با این که ماههاست از این خاطره میگذرد
این ماه نیست
دستبندی زمخت است
که هرکجا میرویم
بالای سرمان ایستاده
گُمان نمیکنم تاب بیاورد طنابِ دار
دورِ گلویِ تو
که تمامِ آوازهایت عاشقانه بود
تقدیم به محمد توفیق
برادرِ شاعر و زحمتکشِ افغانم
محمد چاقویی بزرگ خرید
و خواست ماه را دو نیم کند
تا هرکدام
نیمی را با خود به خانه برده باشیم
اما پلیسها او را به زندان انداختند
محمد چاقوکش است
و ردِ بخیه را
بر سطرهای او میتوان دنبال کرد
محمد چاقوکش است
و واژههای او را
باید به زندان انداخت
واژهها در کتابها زندانیاند
و ما در آنچه میاندیشیم
ماه نورافکنیست
که روی دیوار یک زندان نصب شده
واژههای فراری
تیرباران میشوند
خونِ واژهها راه افتاده در حیاطِ زندان
خونِ واژهها به خیابان رسیده است
جویهای خیابان سرخاند و
موشهایش مست
راه میرویم و خیابان دو نیم میشود
راه میرویم و جهان دو نیم میشود
راه میرویم در خطوطِ خاک گرفتهی این نقشهی جغرافیا
جایی که زنان زیبا سانسور میشوند
درختهای زیبا در حبس خانگیاند
و دریا را دو نیم کردهاند
نیمی از آن را هیچ زنی ندیده است
نیمی از آن را هیچ مردی
محمد چاقو کشیده است
برای زمین
برای زمان
برای جهان
او قصد دارد
سیارهی زمین را تکهتکه کند
تا گرسنگان آفریقا
آن را برای میان وعدههایشان بجوند