حیات مقولهای تجملاتیست. انگار یک چیزِ زیبای زائد است.
تصور کنید، در میانِ این همه سیاره و ستاره که دور هم میچرخند و هیچ مشکلی هم ندارند، سیارهای دچار حیات شده است. این حیات به چه دردِ جهان میخورد. اگر حیات نباشد، جهان با این عظمتش چه چیز کم میآورد؟
هیچ.
وجودِ حیات در این جهان هیچ ضرورتی ندارد.
اما به هر حال حیات شکل گرفته است.
خزندگان، جوندگان، پستانداران، گربهها، شیرها، خرگوشها، انسانها، انواعِ بینهایتِ آبزیان، درختان و گلها… این همه جاندار که مدام در حالِ خوردن و تولید مثل و مردن هستند، عجیب نیست؟ شگفتانگیز نیست؟ زیبا نیست؟
شگفتانگیز است و زیبا اما وجودشان هیچ ضرورتی ندارد.
درست مثل یک گوی شیشهای در کنارِ پذیراییِ خانهمان که درونش گیاهان و موجوداتِ زنده را نگه میداریم. زیباست اما وجودش ضرورتی ندارد.
اما شاید همین زیبایی، خودش یک ضرورت است.
برای همین انسان در طول زندگی به دنبال هنر میرود. موسیقی گوش میدهد، شعر میخواند و نقاشی میکشد.
که اگر گوش ندهد، که اگر نخواند، که اگر نکشد، نمیمیرد.
و حتا عشق؛ رابطهی عاشقانه هم در میانِ زندگی ضرورتی ندارد اما زیباست. تا به حال کسی از بیجفتی نمُرده است. پس ضرورت نیست.
حیات یک زائدهی زیباست در این جهان.
جهان عالم کبیر است و انسان نیز عالم صغیر، یعنی هرچه در جهان هست در انسان نیز هست و هرچه در انسان هست در عالم نیز هست.
من فکر میکنم هر انسانی باید به دنبال زائدهی زیبایی در زندگیاش باشد. این زیبایی هرچند ضروری نیست اما ضروری است.
میخواهم عاشقانه بنویسم
اما موهای تو را تراشیدهاند
میخواهم عاشقانه بنویسم
اما در اعتصاب غذا
آنقدر لاغر شدهای
که جز ارکیدهای خشک
به چیزی نمیتوان تشبیهات کرد
میخواهم عاشقانه بنویسم
و این زندانبان نیست
که پشت درِ حمام فریاد میزند:
«وقت تمام، وقت تمام»
این فرشتهی مرگ است
میخواهم عاشقانه بنویسم
اگر صورتِ خونآلودِ نوید
دست از سرم بردارد
میخواهم عاشقانه بنویسم
اگر کوید نوزدهم
از ریههای بکتاش بیرون برود
میخواهم عاشقانه بنویسم
اما روح الله را آنقدر بالا کشیدهاند
که ریشههایش از زمین درآمده است
دندان بر رگم میکشم
و جای خون
موهای تراشیدهی تو کف حمام میچکد
من لای موهایت شناورم
میخواهم عاشقانه بنویسم
اما وقت تمام، وقت تمام.
تیزند خاطرات
دست به هر ثانیهای میبرم
خندهای روی پوستم باز میشود
[pars-player mp3=”https://media.pelicanacademy.ir/pooriapelican/%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C%20%D8%B1%D9%88%DB%8C%20%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D9%85%20%D8%A8%D8%A7%D8%B2%20%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D9%88%D8%AF2.mp3″ id=”20658015″]
اگر خوب به آینه نگاه کنی
تصویرت با تو فرق میکند
تصویرت حرکت میکند
و تو ایستادهای
تصویرت چاقویی در دست دارد
و تو بیسلاح ایستادهای
چاقو را بر پیشانیات میگذارد
و انگشتهایش را لابهلای مویرگها میچرخاند
لابهلای مویرگهایت چه پنهان کردهای؟
تصویر مادری خیس خورده
که با چاقویی در دست
مشغول است به خرد کردنِ انگشتهایش
تصویر پدری در کارگاه تراشکاری
که دستگاه پرس
آرزوهایش را تا آرنج جویده است
تصویر معشوقی خیالی
که وفادارایاش را در اتومبیلی گرانقیمت
از دست داده است
این زندگیست یا نوارِ نگاتیو
چرا همه چیز در دو بُعد حرکت میکند؟
چاقو از دست مادر میافتد
معشوق تکهتکه میشود
خونِ زیادی از پدر رفته
تصاویر تکهتکه دریافت میشوند
صدای دستگاه فرز
صدای پتک کارگرها
صدای مته میآید
که تصویرت در آینه
مته را بر شقیقهات گذاشته
حفرههای زیادی در ذهن
حفرههای زیادی در زمان
حفرههای زیادی در مکان
تصویرت کوچک شده
لباسِ فضانوردی بر تن دارد
روی مغزت ایستاده
با پرچمی در دست
انگار اولین مرد است بر سیارهی ماه
به دنبالِ نشانهای از تو
در چاهها فرو میرود
اما حضوری از تو پیدا نیست
پس کجای زندگیات بودی؟
در کجا قد کشیدی؟
در کدام چاه فرو ریختی ای بنای پوسیده
که حتا گرد و خاکی از تو باقی نمانده است
اکسیژن رو به اتمام است
ارتباطِ تو با فضانورد قطع شده
ستونهای پوسیدهات را محکم بگیر ای ساختمانِ غمگین!
زنانی میخواهند در تو پایکوبی کنند
بالا رفت شلاق
پیچ و تاب خورد
و به شکلِ علامتِ سوالی درآمد
قابِ عکسِ حاکم بر دیوار سکوت کرده بود
محکوم سکوت کرده بود
جلاد سکوت کرده بود
اما شلاق ادامه میداد به پرسیدن
باران شدید میشد در حیاط زندان
اما سقوط قطرهها صدایی نداشت
هیچ صدایی ندارد این شعر
جز صدای شلاق
که بر کمرگاهِ الفبا فرود میآید
سکوت تار بسته در کنجِ روزهای هفته
سکوت در سینهام
نشسته طناب میبافد
سکوت کردهایم
همچون قرصهای افسردگی و اضطراب
سکوت کردهایم
بارانی که در حیاطِ زندان میبارد
همان بارانیست
که از درزهای پنجره
به خانهمان نفوذ میکند
و آبی که در لیوان میریزیم
بوی سیم خاردار میدهد
بالا رفت شلاق
بالاتر
بالاتر
و بلند شد صدای پیانو
بر کمرگاهمان زخمی نمانده
هر چه هست کلاویهی پیانوست
آخرین کبریت در آخرین جعبه
احتمال آتش: یک بر آخرین است
احتمالِ خاموشی: آخرین بر یک
آخرین معشوقم در آخرین خانه
حبس در اتاقخواب
احتمالِ تاریکی را چقدر میدانی
که در را به روی من بستهای
و از حفرهی کوچکِ قفل
به تماشایم ایستادهای؟
زبر است زیستن
میگویم دوستت میدارم
میشنوی: دوستت داشتهام
دست بر تنت میکشم
لکههای ریز و درشت
همچون ستارههای ریخته از آسمان
بر پوستت فرود میآیند
زمان زبر است
و واژههایمان را فرسوده میکند
خیرهام به تاریکیِ متراکم در پشت پلکها
چه چیز در تاریکی پنهان است
که میگویند روزی هشت ساعت
به آن خیره بمانیم؟
آیا تاریکی، مگسی بود
که هرچه سر به شیشه میکوبید
راهی برای فرار نمییافت؟
دکتر چراغقوهاش را روشن کرده بود
و تا میتوانست
از گلویم پایین میرفت
اما تاریک بودم، تاریک
و چیزی در من دیده نمیشد
تاریکام
هرکه از هرجا میگریزد
در من پنهان میشود
و من با این همه پناهنده
میخواهم خودم را در دریا غرق کنم
شب در آسمان جاریست
شب از پنجرهها به خیابان میتابد
شب در چراغِ کشتیها در حال حرکت است
از حرکت بیرون میروم
دکتر
برایم روشنایی تجویز کرده
میگوید: «هر هشت ساعت
ستارهی کوچکی در دهان بگذار»
(پرسیده بودم: «اگر دستم به ستاره نرسید
لامپ کوچکی را بجوم»؟)
گشتیهای پلیس با چراغقوههایشان
شب را به سینهام شلیک میکنند
و بر دیوارِ پشتِ سرم
تصویرِ دریایی تاریک نقش میبندد
تاریکام
هرچیز و هرکس از من عبور کند
تاریک میشود
غوطهورم در دریا
و هرچه پایین میروم
از من
خاطراتِ تاریکتری بیرون میریزد
خیرهام به تاریکیِ متراکم در پشت پلکها
و این تاریکی آنقدر سیال است
که آغاز و پایانش پیدا نیست
و آنقدر تصویر در خودش دارد
که تمام پردهها برای نمایشش کوچکاند
لکهی سیاهی از حقیقت
دور سرم میچرخید
آن را در شیشهای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیوارههای شیشه پاشیده بود
دوستت میدارم
و دوست داشتنت تیغِ کندیست
که بر گلو گذاشتهام