اشعار سیاسی و اجتماعی
بر شانهیِ من کبوتریست که از دهانِ تو آب میخورد
بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقیقتند
آدمها همزادِ ابدیتند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلب خوب تو جواب فریاد من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست
نازنین! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
۱۳۳۴
شما که عشقتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
به آنها که برای تصدی قبرستانهای کهنه تلاش میکنند
نه فریدونام من،
نه ولادیمیرم که
گلولهیی نهاد نقطهوار
به پایانِ جملهیی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمیگردم من
نه میمیرم.
زیرا من [که ا.صبحام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام به سانِ
بلوطِ تنآوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکندهام بهسانِ
همهیِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجلهییِ منظومههای مطنطن
تکخالِ قلبِ شعرم را فرو میکوبم من.
چرا که شما
مسخرهکنندهگانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمدهاید
که بر راهِ دیوانهای گردگرفته
شلنگ میاندازد.
و آنکه مرگی فراموش شده
یکبار
بهسانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما میپرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه مادهتاریخها، اردنگی به پوزهتان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
□
مادرم بهسانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطعنامهی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصلههای زمانم پیوند یابم.
تا بهسانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحافپارهی آسمانهای نامتحد را به یکدیگر وصلهزنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمهی همه دیوانها حک کنم ــ
مردمی که من دوست میدارم
سهمناکتر از بیشترین عشقی که هرگز داشتهام!ــ :
□
بر پیشتختهی چربِ دکهی گوشتفروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطریهای خمار و خالی
زیرِ لنگهکفشِ کهنهی پُرمیخِ بیاعتنایی
زنِ بیبُعدِ مهتابیرنگی که خفته است بر ستونهای هزارانهزاریِ موهای آشفتهی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
از حفرهی بیخونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمهیی یختراش بَدَل شد.
من دستهای گرانم را
به سندانِ جمجمهام
کوفتم
و بهسانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجههای من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادیهایم را خشکاند.
و معذلک [آدمکهای اوراقفروشی!]
و معذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعهی امامزاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
□
اما اگر شما دوست میدارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آنچه را که خوردهاید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساسهای بزرگِ فرداییست که کنون نطفههای وسواس است؟
چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایهی پیروزیست؟
چه کند صبح اگر دیروز
گوریست که از آن نمیروید زَهرْبوتهیی جز ندامت
با هستهی تلخِ تجربهیی در میوهی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر میبایست بهناچار اکنون
در آبهایِ دوردستِ قرون
جانوری تکیاخته باشد!
□
و من که ا.صبحام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار میکنم [مردههای هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که بهسانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش میفشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.
□
برتر از همهی دستمالهای دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشقهای کثیفم افکندهام ــ
برتر از همه نردبانهای درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شدهی پاهای گذشتهی من بودهاند ــ
برتر از قُرّولُندِ همهیِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیلخانهی قصیدهها و رباعیها
وابستگانِ انجمنهای مفاعلن فعلاتنها
دربانانِ روسبیخانهی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کردهام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازادهی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
ــ «پااندازانِ جندهْشعرهای پیر!
طرفِ همهی شما منم
من ــ نه یک جندهبازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمیگردم نه میمیرم
وداع کنید با نامِ بینامیِتان
چرا که من نه فریدونام
نه ولادیمیرم!»
به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱
اکنون مرا به قربانگاه میبرند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید
و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است…
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومتهی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
نیشِ نیزهیی بر پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز بهناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر
بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی خود نبود…
از مردانِ شما آدمکشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایلترم.
من از خداوندی که درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومتهی نامُرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشستهاید
به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
۱۳۳۵
یارانِ ناشناختهام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!…
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن…»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ…
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش…
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پشت شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پشت شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پشت شیشهها…
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب…
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن…
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش…»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنهیی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن،
به خونِ نانفروشِ سختِ دندانگرد آغشتهست.
از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ بارانریز بر راهِ رباخواری نشستهاند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جَستهاند
کسانی نیمشب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مردگان را میشکستهاند.
من اما هیچکس را در شبی تاریک و توفانی
نکشتهام
من اما راه بر مردِ رباخواری
نبستهام
من اما نیمههای شب
ز بامی بر سرِ بامی نجستهام.
□
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…
در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ زنان را دوست میدارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمیکشد فریاد.
من اما، در زنان چیزی نمییابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دلِ کهسارِ رؤیاهای خود،
جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علفهای بیابانی که میرویند و میپوسند و میخشکند و میریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو یادی دور و لغزان، میگذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست…
جُرم این است!
جُرم این است!
۱۳۳۶
زندانِ موقت
از رنجی خستهام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که از آنِ من نیست
با نامی زیستهام که از آنِ من نیست
از دردی گریستهام که از آنِ من نیست
از لذتی جانگرفتهام که از آنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آنِ من نیست.
۱۳۳۸
برای میهن بیآب و خاک
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راهکورهی غمناک
گوری چند
بر خاک
بیسنگ و بیکتیبه و بینام و بینشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس…
آنگه فردریکِ وطندوست
آراست چون عروس
در جامهی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز مینهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشههای بیکفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجلهی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گمشدهی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگدهبورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشادهدست
بخشید همچو پیرهنی کهنهمردهریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله…
آنوقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبدهسوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسهی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاکماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
میرفت و یک ستارهی تابندهی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیهی نبوغ
میتافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
۱۳۳۸
به گوهرِ مراد
کوچهها باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به
کوچه.
□
نگا کن!
مُردهها
به مُرده
نمیرن،
حتا به
شمعِ جونسپرده
نمیرن،
شکلِ
فانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نَفنیس
هَنو
یه عالم نف توشه.
□
جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم
به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.
گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،
کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!
□
کوچهها
باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها
تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و
کمونچه
مُرده
میبرن
کوچه به
کوچه…
۱۳۴۰
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
دیِ ۱۳۴۱