اشعار عاشقانه
منتظر آمدن همه نباش
یک نفر
هیچ وقت نمیآید
بیتو هم میتوان به دریا خیره شد
زبان موجها روشنتر از زبان تو
بیهوده خاطرههایت را در دلم زنده نکن
بیتو هم میتوانم دوستت داشته باشم
از چیزهای بیهوده میگفتیم
بیهوده ، بیهوده
زمانی که باهم بودیم
تو کودکی لوس از عشق
من احمقی حیرتزده از عشق
دروازههای شهرت را به رویم بگشا
با تو آنقدر حرف دارم که
با گفتن تمام نشود
سالهاست من لحظاتی را زیستهام که
گره به نام تو خورده
دروازههای شهرت را به رویم بگشا
من در آنجا با تو
شهرهای دیگر را تصاحب خواهم کرد
این خانهها
این کوچهها
این میدانها
کفایت هر دویمان را نمیکند
دیگر همانند گذشته دلتنگ ات نمی شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست ، چشمانم پُر نمی شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام
کمی خسته ام ، کمی شکسته
کمی هم نبودنت مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته ام
تنها خوبم هایی روی زبانم چسبانده ام
مضطربم
فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیونها بار به حافظه ام سر می زنم
و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم ، من را می ترساند
دیگر آمدنت را انتظار نمی کشم
حتی دیگر از خواسته ام برای آمدنت گذشته ام
اینکه از حال و روزت باخبر باشم ، دیگر برایم مهم نیست
بعضی وقتها به یادت می افتم
با خود می گویم : به من چه؟
درد من برای من کافی ست
آیا به نبودنت عادت کرده ام؟
از خیال بودنت گذشته ام؟
مضطربم
یا اگر عاشق کسی دیگر شوم؟
باور کن آن روز تا عمر دارم تو را نخواهم بخشید
دوست داشتن
گاهی وقت ها تحمل است
اینکه بتوانی با زخم های زندگی
هنوز سرپا ایستاده باشی
دوست داشتن
گاهی وقت ها، زندگی ست
همانند سینه ای بدون نفس
از مرگ
قلب بدون عشق
آگاه باشی
دوست داشتن
گاهی وقت ها
سنگین است
به سان
سنگینی لیاقت دوست داشته شدن
و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است
زنده نگه داشتن
کسی درون ات
حتی
با وجود این فاصله های دور
دست هایت را بده
خواهم بوسید
از میانِ هزاران دست
از این خطوط ِ سفید
خواهم گذشت،
دست هایت را بده
دست هایت را…
تو را خواهم کشت
فرو خواهم رفت
در چشم هایت،
جایی در اعماق آن
خواهم یافت
از آنجا… بی تابانه
تو را صدا خواهم زد
دست هایت را،
سرانجام تو را خواهم کُشت.
در کوچه راه که میروی
فقط تو راه میروی
وقتی بر صندلی مینشینی
زلالترین آب
فقط در لیوان توست
دستانت پر از النگو
فقط دهان تو
لب دارد و گرم است
فقط تو سینه داری
و کمر باریکی
بقیه رفتهاند وقتی میروی
تنها تو نزدیکی
وقتی دور میمانی
با حرف کس اندیشهام از راه نشد
جز آنکه ترا دلم هوا خواه نشد
بیگانه مرا همره خود می پنداشت
و آنی که خودی بود هم آگاه نشد
با دل به خم موی تو خواهیم آمد،
بی دل به سوی روی تو خواهیم آمد
هرچند که از کوی تو دور آمده ایم
آخر به سر کوی تو خواهیم آمد
گرچه دلم با تو دارد پیوند
ور چند جفا داشتنت نیست پسند
ورد من چون عراقی این است به لب:
خواهی همه راحتم رسان، خواه گزند