اشعار عاشقانه

گاهی زود می‌رسم

گاهی زود می‌رسم
مثل وقتی که بدنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن و سال
من همیشه برای شادی‌ها دیر می‌رسم
و همیشه برای بیچارگی‌ها زود
وآنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است

من درگامی از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
وبسیار دیر است برای عاشق شدن
من باز هم دیر کرده‌ام

مرا ببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتر است

جایی که قرار گذاشته بودیم

جایی که قرار گذاشته بودیم همدیگر را دیدیم
نه در زمانی که قرار گذاشته بودیم
من بیست سال زودتر آمده ، منتظر ماندم
تو آمدی ، بیست سال دیرتر
من از انتظار تو پیرم
تو از منتظر گذاشتنم جوان

در میانه‌های گلِ رز گریه می‌کنم

در میانه‌های گلِ رز گریه می‌کنم
و هر شب که در میانه‌ی کوچه می‌میرم
روبه‌روی‌ام را
و پشت سرم را نمی‌شناسم
و کاهشِ چشمان‌ات را

که مرا سرِ پا نگه داشته‌اند –
احساس می‌کنم

دست‌های تو را می‌گیرم
دست‌های تو را که سفیدند و
باز هم سفیدند و
باز هم…
از این‌همه سفیدیِ دست‌های تو می‌ترسم
قطار اندکی در ایست‌گاه توقف می‌کند
و من آن کسی که گاهی ایست‌گاه را پیدا نمی‌کند

گل رز را می‌گیرم
آن را به چهره می‌رسانم
هر چه باشد این گل رز به کوچه افتاده است
دست‌ خود را
و بال خود را می‌شکنم
خون به پا می‌شود
غوغا به راه می‌افتد
گروه نوازندگان دست به کار می‌شوند
و یک کولیِ کاملن جدید
در نوکِ سُرنا

شهری که هم تو هستی هم من

استانبول،
شهری که هم تو هستی
هم من
ولی ما نیستیم

زیر نور ماه نشستیم

زیر نور ماه نشستیم
از دستانت بوسیدم تو را
برخاستیم از زمین
از لبانت بوسیدم تو را
ایستادی در چارچوب درب
از نفس هایت بوسیدم تو را
کودکانی بودند در حیاط
از کودک ات بوسیدم تو را
به خانه ام بردم به تخت خوابم
از ظرافت پاهایت بوسیدم تو را

در خانه دیگری اتفاقی دیدم‌ات
از مغز استخوانت بوسیدم تو را
آخر سر تو را به خیابان ها بردم
از آفتاب وجودت بوسیدم تو را

اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی

خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم

باز هم مرا نگاه کن

مرا دوست بدار
به سان گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر…
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
و بعد،
باز هم مرا نگاه کن

من هم به تو می اندیشم

استانبول
در میان انبوهی روز
هنوز پر از هیاهوست
کبوتران
سکوتی از خورشید را
گرد هم جمع می کنند
من هم به تو می اندیشم
درست مثل
همان روزهای اول مان

از دور تو را دوست می دارم

از دور تو را دوست می دارم
بدون بوی تو
بدون در آغوش کشیدنت
بدون لمس کردن صورتت
تنها دوستت می‌دارم

چنان از دور دوستت می‌دارم که
دستانت را نگرفته
قلبت را تصاحب نکرده
از چشمانت پریشان پریشان نرفته
به عشق‌های سه روزه‌ بگو
سرسری نیست، به سان آدم دوستت می‌دارم

چنان از دور دوستت می‌دارم که
دو قطره اشک خیزان از گونه هایت را پاک نکرده
بر آن خنده‌های دیوارنه‌وارت مانع نشده
آهنگ مورد علاقه‌ات را با هم نخوانده

 

چنان از دور دوستت می‌دارم که
نشکسته
پار پاره نکرده
تیکه تیکه نکرده
ناراحت نکرده
به گریه نیانداخته دوستت می دارم

چنان از دور دوستت می‌دارم که
برایت هر کلمه‌ای که می خواهم بر زبان بیارم را
بر زبان پاره پاره می‌کنم
به مانند قطره قطره سرازیر شدن کلمه هایم
بر روی کاغذ سفید معصومی
دوستت می دارم

آنقدر در دلم هستی

آنقدر در دلم هستی
که حتی دیگر
به ذهنم هم نمی رسی