اشعار عاشقانه

آه ای گل نخستین بهار من

بهار من کجایی؟
کجا عطر خود را پراکنده‌ای؟
کجا گام برمی‌داری
و در کدام آسمان سرت را بلند می‌کنی
تا دلت را بگشایی؟
آه ای گل نخستین بهار من
کجا رفته‌ای ؟
آیا هرگز به سوی من باز می‌گردی؟
و آیا نفس‌های بی‌قرار ما بار دیگر
تا آسمان بالا خواهد رفت؟

آه ای بهار
بهار من
بگو آخر کجایی ؟

ای کاش می توانستم بگویم

ای کاش می توانستم بگویم
که با من چه می کنی
تو جانی در جانم می آفرینی
تو تنها سببی هستی
که به خاطر آن
روزهای بیشتر
شب های بیشتر
و سهم بیشتری
از زندگی می خواهم
تو به من اطمینان می دهی
که فردایی وجود دارد

چه بر من خواهد گذشت

هنوز بدرود نگفته ای ، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشم هایت
و دلتنگی

آیا در این سکوت شب بیداری؟

اکنون کجایی‌ ای خود دیگر من؟
آیا در این سکوت شب بیداری؟
بگذار نسیم پاک
تپش و مهربانی جاودانه‌ی قلبم را به تو برساند
کجایی ای ستاره زیبای من ؟
تیرگی زندگی مرا در آغوش کشیده
و اندوه بر من چیره گشته است
لبخندی در فضا بزن ؛ که خواهد رسید و مرا جانی دوباره خواهد دا
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمایتم خواهد کرد

کجایی ای محبوب من؟
آه ؛ چه بزرگ است عشق
و چه بی مقدارم من

من به خاطر شادمانی تو بسیار شادمانم

من به خاطر شادمانی تو
بسیار شادمانم
برای تو
شادمانی شکلی از آزادی است
زندگی نمی تواند
با تو
جز با مهر و شیرینی
جور دیگری رفتار کند
تو با زندگی
جز با مهر و شیرینی
رفتار نکرده ای

من طلا خواهم شد

جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در جنگم
از خود عبور می کنم
تو آن سوی من ایستاده ای
و لبخند می زنی
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
می دانم

اگر تو خاطری آسوده نداشته باشی

من همان اندازه
دلواپس شادمانی تو ام
که تو
دلواپس شادمانی من
اگر تو خاطری آسوده نداشته باشی
من هم آسوده خاطر نخواهم بود

ای عشق که دستان خداییت…

ای عشق که دستان خداییت
بر خواهش‌های من لگام زده
و گرسنگی و تشنگیم را
تا وقار و افتخار بالا برده

مگذار توان و استقامتم
از نانی تناول کند
و یا از شرابی بنوشد
که خویشتن ناتوانم را
وسوسه می‌کند

بگذار گرسنه‌ی گرسنه بمانم
بگذار از تشنگی بسوزم
بگذار بمیرم و هلاک شوم
پیش از آنکه دستی برآورم
و از پیاله‌ای بنوشم
که تو آن را پر نکرده‌ای
یا از ظرفی بخورم
که تو آن را متبرک نساخته‌ای

به خاطر عشق به من بگو‌

برای خاطر عشق به من بگو‌
آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می‌کشد
نیرویم را می‌بلعد
و اراده‌ام را زایل می‌کند ؟

خطاست اگر بیندیشیم عشق
حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است

عشق ثمره‌ی خویشاوندی روحی است
و اگر این خویشاوندی در لحظه‌ای تحقق نیابد
در طول سالیان و حتی نسل‌ها نیز
تحقق نخواهد یافت

روزی خواهی فهمید که دوستت دارم

سکوت را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت

تیره بختی را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی چشم‌های تو را خواهم سرود

مرگ را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم