اشعار عاشقانه
۱
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۱
سرود پنجم سرودِ آشناییهای ژرفتر است.
سرودِ اندُهگزاریهای من است و
اندوهگساریِ او.
نیز
این
سرودِ سپاسی دیگر است
سرودِ ستایشی دیگر:
ستایشِ دستی که مضرابش نوازشیست
و هر تارِ جانِ مرا به سرودی تازه مینوازد [و این سخن چه قدیمیست!].
دستی که همچون کودکی
گرم است
و رقصِ شکوهمندیها را
در کشیدگیِ سرْانگشتانِ خویش
ترجمه میکند.
آن لبان
از آن پیشتر که بگوید
شنیدنیست.
آن دستها
بیش از آنکه گیرنده باشد
میبخشد.
آن چشمها
پیش از آنکه نگاهی باشد
تماشاییست.
و این
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
که ویرانه را
به نبردِ با ویرانی به پای میدارد.
لبی
دستی و چشمی
قلبی که زیبایی را
در این گورستانِ خدایان
به سانِ مذهبی
تعلیم میکند.
امیدی
پاکی و ایمانی
زنی
که نان و رختش را
در این قربانگاهِ بیعدالت
برخیِ محکومی میکند که منم.
۲
جُستناش را پا نفرسودم:
به هنگامی که رشتهی دارِ من از هم گسست
چنان چون فرمانِ بخششی فرود آمد. ــ
هم در آن هنگام
که زمین را دیگر
به رهاییِ من امیدی نبود
و مرا به جز این
امکانِ انتقامی
که بداندیشانه بیگناه بمانم!
جُستناش را پا نفرسودم.
نه عشقِ نخستین
نه امیدِ آخرین بود
نیز
پیامِ ما لبخندی نبود
نه اشکی.
همچنان که، با یکدیگر چون به سخن در آمدیم
گفتنیها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ چیز در میانه
ناگفته نمانده بود.
۳
خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.
نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،
که اینان هیمهی دوزخاند
و آن یکان
در کاری بیاراده
به زمزمهیی خوابآلوده
خدای را
تسبیح میگویند.
سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم:
«ــ ای شعرهای من، سروده و ناسروده!
سلطنتِ شما را تردیدی نیست
اگر او به تنهایی
خوانندهی شما باد!
چرا که او بینیازیِ من است از بازارگان و از همهی خلق
نیز از آن کسان که شعرِ مرا میخوانند
تنها بدین انگیزه که مرا به کُندفهمیِ خویش سرزنشی کنند! ــ
چنین است و من این همه را، هم در نخستین نظر بازدانستهام.»
۴
اکنون من و او دو پارهی یک واقعیتیم
در روشنایی زیبا
در تاریکی زیباست.
در روشنایی دوسترش میدارم.
و در تاریکی دوسترش میدارم.
من به خلوتِ خویش از برایش شعرها میخوانم
که از سرِ احتیاط هرگزا بر کاغذی نبشته نمیشود.
چرا که چون نوشته آید و بادی به بیرونش افکند
از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهد درید.
گرچه از قافیههای لعنتی در این شعرها نشانی نیست؛
[از آنگونه قافیهها بر گذرگاهِ هر مصراع،
که پنداری حاکمی خُل ناقوسبانانی بر سرِ پیچِ هر کوچه برگماشته است
تا چون رهگذری پا به پای اندیشههای فرتوتِ پیزُری چُرتزنان میگذرد
پتک به ناقوس فروکوبند و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند
تا از یاد نبرد که حاکمِ شهر کیست]
ــ اما خشمِ خوانندهی آن شعرها،
از نبودِ ناقوسبانانِ خرگردنی از آنگونه نیست.
نیز نه ازآنروی که زنگولهی وزنی چرا به گردنِ این استر آونگ نیست
تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند.
نیز نه بدان سبب که فیالمثل شعری از اینگونه را غزل چرا نامیدهام:
۵
غزلِ درود و بدرود
با درودی به خانه میآیی و
با بدرودی
خانه را ترک میگویی.
ای سازنده!
لحظهی عمرِ من
به جز فاصلهی میانِ این درود و بدرود نیست:
این آن لحظهی واقعیست
که لحظهی دیگر را انتظار میکشد.
نوسانی در لنگرِ ساعتیست
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار میکشد.
گامیست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار میکند.
تداومیست که زمانِ مرا میسازد
لحظههاییست که عمرِ مرا سرشار میکند.
۶
باری، خشم خواننده ازآنروست که ما حقیقت و زیبایی را با معیارِ او نمیسنجیم
و بدینگونه آن کوتاهاندیش از خواندنِ هر شعر سخت تهی دست بازمیگردد.
روزی فیالمثل، قطعهیی ساز کرده بر پارهی کاغذی نوشتم
که قضا را، باد، آن پارهکاغذ به کوچه درافکند،
پیشِ پای سیاهپوش مردی که از گورستان بازمیآمد
به شبِ آدینه، با چشمانی سُرخ و برآماسیده ــ چرا که بر تربتِ والدِ خویش بسیار گریسته بود. ــ
و این است آن قطعه که بادِ سخنچین با آن به گورِ پدر گریسته در میان نهاد:
۷
به یک جمجمه
پدرت چون گربهی بالغی
مینالید
و مادرت در اندیشهی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقهی خالیِ تو را
میبایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانهی منگولهیی
که بر قبهی شبکلاه تو میخواست دوخت.
باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
آغاز شد.
□
گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی میجُستند! ــ
ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسانِ مردان و گاهوارهها
به جز بهانهیی
نیست.
□
اکنون جمجمهات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بیحاصل
فیلسوفانه
لبخندی میزند.
به حماقتی خنده میزند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلادهیی بر گردن.
□
زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آنکه جازِ شلختهی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.
اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونهی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش میدارم.
۸
من محکومِ شکنجهیی مضاعفم:
اینچنین زیستن،
و اینچنین
در میانِ شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارِتان بودهام.
□
من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر درآوردم،
گُلِ خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمتگردانِ شب
چگونه تواند شد!
□
دیدم آنان را بیشماران
که دل از همه سودایی عُریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
عَلَمی کنند ــ
و در پسِ آن
به هر آنچه انسانیست
تُف میکردند!
دیدم آنان را بیشماران،
و انگیزههای عداوتِشان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصهی جنگ را
از خنده
بیتاب میکرد؛
و رسم و راهِ کینهجوییشان چندان دور از مردی و مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر میانگیخت…
□
ای کلادیوسها!
من برادرِ اوفلیای بیدستوپایم؛
و امواجِ پهنابی که او را به ابدیت میبُرد
مرا به سرزمینِ شما افکنده است.
۹
دربهدرتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمیروید.
ای تیزخرامان!
لنگیِ پای من
از ناهمواریِ راهِ شما بود.
۱۰
برویم ای یار، ای یگانهی من!
دستِ مرا بگیر!
سخنِ من نه از دردِ ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحات به چرکاندر نشستهاند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینات استوارتر میبندند.
برویم ای یار، ای یگانهی من!
برویم و، دریغا! به همپاییِ این نومیدیِ خوفانگیز
به همپاییِ این یقین
که هر چه از ایشان دورتر میشویم
حقیقتِ ایشان را آشکارهتر
در مییابیم!
□
با چه عشق و چه بهشور
فوارههای رنگینکمان نشا کردم
به ویرانهرباطِ نفرتی
که شاخسارانِ هر درختش
انگشتیست که از قعرِ جهنم
به خاطرهیی اهریمنشاد
اشارت میکند.
و دریغا ــ ای آشنای خونِ من ای همسفرِ گریز! ــ
آنها که دانستند چه بیگناه در این دوزخِ بیعدالت سوختهام
در شماره
از گناهانِ تو کمترند!
۱۱
اکنون رَخت به سراچهی آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمانِ آخرین
که ستارهی تنهای آن
تویی.
آسمانِ روشن
سرپوشِ بلورینِ باغی
که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی.
باغی که تو
تنها درختِ آنی
و بر آن درخت
گلیست یگانه
که تویی.
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمهی تو
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن
تویی.
۱۲
این است عطرِ خاکستریِ هوا که از نزدیکیِ صبح سخن میگوید.
زمین آبستنِ روزی دیگر است.
این است زمزمهی سپیده
این است آفتاب که بر میآید.
تکتک، ستارهها آب میشوند
و شب
بریدهبریده
به سایههای خُرد تجزیه میشود
و در پسِ هر چیز
پناهی میجوید.
و نسیمِ خنکِ بامدادی
چونان نوازشیست.
□
عشقِ ما دهکدهییست که هرگز به خواب نمیرود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شورِ حیات
یک دَم در آن فرو نمینشیند.
هنگامِ آن است که دندانهای تو را
در بوسهیی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.
□
تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه میبایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا میبایدم گذشت
تا بگذرم.
روزی که اینچنین به زیبایی آغاز میشود
[به هنگامی که آخرین کلماتِ تاریکِ غمنامهی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشیِ بادِ شبانه سپردهام]،
از برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوهیی، ای همهی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.
۱۱ تیرِ ۱۳۴۲
لبانت به ظرافت شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
بهمنِ ۱۳۴۲
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد…
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
رود قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومیی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع میشود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه
که خدای
بنده را.
همهی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیی چشمهساران
از باران و خورشید تو سیراب میشود.
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید.-
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. –
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. –
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
با کلیدی اگر میآیی
تا به دستِ خود
از آهنِ تفته
قفلی بسازم.
گر باز میگذاری در را،
تا به همتِ خویش
از سنگپارهسنگ
دیواری برآرم. ــ
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
□
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
اینان همه
نیستند
جز سؤالی
خالی
به بلاهت.
□
هم بدانگونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگها، ــ
از رنگهای تو
سایهییشان باید
گر بر آن سرند
که حقیقتی یابند.
هم به گونهی باد
ــ که تنها
از جنبشِ شاخساران و برگها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناکِ تو ــ
□
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
خردادِ ۱۳۴۵
همه
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.
□
و خنکای مرهمی
بر شعلهی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهرهی سُرخات پیدا نیست.
□
غبارِ تیرهی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزهی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.
۱۳۵۱
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
فروردینِ ۱۳۵۴
رم
شانهات مجابم میکند
در بستری که عشق
تشنگیست
زلالِ شانههایت
همچنانم عطش میدهد
در بستری که عشق
مُجابش کرده است.
اردیبهشتِ ۱۳۵۴
ــ تو کجایی؟
در گسترهی بیمرز این جهان
تو کجایی؟
ــ من در دورترین جای جهان ایستادهام:
کنارِ تو.
ــ تو کجایی؟
در گسترهی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو.
دیِ ۱۳۵۷
لندن