آکادمی شعر پلیکان

اشعار عاشقانه

خوش آمدی بانوی من، خوش آمدی

خوش آمدی بانوی من، خوش آمدی
لابد خسته ای
چطور بشویم پاهای ظریف ات را
نه گلاب، نه تشک نقره ای دارم
لابد تشنه ای
شربت خنک ندارم که تعارف کنم
لابد گرسنه ای
سفره‌هایی از کتان سفید که نمی‌توانم پهن کنم
اتاقم چون مملکت، فقیر است
خوش آمدی بانوی من، خوش آمدی
پا در اتاقم نهادی
بتون چهل ساله، چمنزار است اکنون

خندیدی
گل‌ها شکفتند بر میله‌های پنجره‌ام
گریستی
مرواریدها در دستانم ریختند
اتاقم، غنی چون دلم
روشن چون آزادی شد

زیباترین سخنى که می‌‏خواهم

زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نرانده‏ایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنى که می‌‏خواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است

بگذار من نادان بمانم

تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می‌آموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم

بر موهایت اطلسی بزن

لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش
خود را زیبا کن
بر موهایت اطلسی بزن
آن را که در نامه فرستاده بودم
و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن
امروز، نه ملال نه اندوه
امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد
چونان پرچم انقلاب

زانو زده بر خاک زمین را نگاه می کنم

زانو زده بر خاک زمین را نگاه می کنم
علف را نگاه می کنم
حشره را نگاه می کنم
لحظه را نگاه می کنم شکفته آبی ِ آبی
به زمین بهاران مانی تو، نازنین من
تو را نگاه می کنم.

خفته بر پشت، آسمان را می بینم
شاخه های درخت را می بینم
لکلک ها را می بینم بال زنان
به آسمان بهاران مانی تو، نازنین من
تو را می بینم.

آتشی افروخته ام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس می کنم
آب را لمس می کنم
پارچه را لمس می کنم
سکه را لمس می کنم
به آتش اردوگاهی زیر ستاره ها مانی تو
تو را لمس می کنم.

میان آدمیانم و آدمیان را دوست می دارم
عمل را دوست می دارم
اندیشه را دوست می دارم
نبردم را دوست می دارم
در نبردم موجودی انسانی­ ای تو
تو را دوست می دارم

جدایی چون میله ای آویزان در هوا

جدایی چون میله ای آویزان در هوا
به سر و صورتم می خورد.
هذیان می گویم
می دوم،جدایی در پِیم.
رهایی از آن ممکن نیست
پاهایم توان ایستادن ندارند
جدایی زمان نیست،راه نیست
جدایی،پلی در میان،
از مو باریک تر،از خنجر تیز تر
از خنجر تیز تر،از مو باریک تر
جدایی پلی میان ما
حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم

کتابی می خوانم تو در آنی

کتابی می خوانم
تو در آنی
ترانه ای می شنوم
تو در آنی
نان می خورم
در برابرم تویی
کار می کنم
می نشینی و چشم در من می دوزی
ای همیشه حاضر من
با همدیگر سخن نمی گوییم
صدای همدیگر را نمی شنویم
ای بیوه ی هشت ساله ی من

آنها دشمنان امیدند، عشق من

آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان زلالی آب
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها بر چسب مرگ بر خود دارند
دندان‌های پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی می‌میرند و برای همیشه می‌روند

آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامه‌ی نوروزی
بازو گشاده می‌آید
آزادی در این کشور

گفت به پیشم بیا

گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به رویم بخند
گفت برایم بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم.

من در دنیای ممنوع زندگی می‌کنم

من در دنیای ممنوع زندگی می‌کنم

بوئیدن گونه دلبندم
ممنوع
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع
همکلامی با مادر و برادر
بی‌نگهبان و دیواره سیمی
ممنوع
بستن نامه‌ای که نوشته‌ای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن

ممنوع
خاموش کردن چراغ ، آنگاه که پلک‌هایت به هم می‌آیند
ممنوع
بازی تخته نرد
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که می‌توانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق ، اندیشیدن ، دریافتن

×