اشعار عاشقانه
من، در تو، ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمانت
چون جنگلی غوطه ور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی، گوشت تنت را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز
چنین هوای خوبی مرا بر باد داد
در چنین هوایی از شغلم در اداره اوقاف
استعفا دادم
درچنین هوایی به توتون خو کردم
در چنین هوایی عاشق شدم
خرید نان و نمک برای خانه را
در چنین هوایی فراموش کردم
بیماری شعر سرودنم
در چنین هوایی عود کرد
چنین هوای خوبی مرا بر باد داد…
انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است
لب ها و موهایش تا دم سحر
بوی دریا میدادند
سینهی افتان و خیزانش
مثل موج دریا
میدانستم فقیر است
اما همیشه که نمیتوان از فقر صحبت کرد
در گوشم آرام
ترانههایی از عشق خواند
که میداند در زندگیاش ، در نبردش با دریا
چه آموخته
چه اندوخته
پهن کردن تور ماهیگیری
جمع کردن آن
دستانش را در دست هایم گذاشت
تا ماهی خاردار را یاد آورم
آن شب در چشمانش دیدم
دریایی برآمده از دریا
در موهایش
موجی سوار بر موج
و من حیران
به این سو و آن سو رفتم
در دنیای رویاها
اگر گریه کنم صدایم را خواهید شنید،
لا به لای مصراعهای شعرم؛
آیا میتوانید لمس کنید،
اشکهایم را،
با دستهایتان؟
از زیبایی ترانهها وُ
بی کفایت بودن کلمهها
بی خبر بودم،
پیش از آن که به این درد دچار شوم.
جایی هست، میدانم؛
که میتوان هر چیزی را به زبان آورد؛
خیلی نزدیک شده ام، حسش میکنم؛
اما توان گفتنش را ندارم.
در محله ی ما
اگر غیر از تو درختی بود
نمیتوانستم اینقدر دوستت داشته باشم.
اما اگر تو
به همراه ما
لیلی بازی بلد بودی
تو را بیشتر دوست میداشتم.
درخت زیبای من!
وقتی که خشک شوی
ما هم به امید خدا
به محله ی دیگری اسبابکشی خواهیم کرد.
این شاعرها از معشوقهها بدترند
این چه مصیبتی ست که از دست این آدمها میکشم؟
مگر ممکن است تمام شب را
در محرمیت مصراعی بگذارانی؟
گوش کن، ببینم میتوانی بشنوی
ترانه ی پشت بامها و دودکشها را
یا این که صدای مورچهها را
که به لانه شان گندم میبرند؟
آیا ممکن است، منتظر طلوع خورشید نشویم،
تا در کنار دریا قافیههای دست دوم را
به رفتگران جلوی خانه ام بدهم؟
شیطان میگوید: «بازکن پنجره را؛
داد و فریاد کن، داد و فریادکن، داد و فریاد کن تا صبح.»
زخم چاقوی پیشانی ام
به خاطر توست
قوطی سیگارم یادگاری ات
در تلگراف
«گفتی هر کاری داری بگذار و بیا»
چگونه فراموشت کنم،
معشوقهی روسپیام؟
چشم به راه توام
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
و زخمِ دستانم که برای پاره کردن زنجیر ها تلاش کرده بودند
کم کم بهتر شوند
در چشمانم جوری تاریکی باشد
که همه فکر کنند کور شدم
اشکهای روی گونههایم خشک شوند
لبهایم ترک بردارند.
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
شاید عشقهای زیادی را تجربه کرده باشم
ولی هیچکدام در فکرم نیستند
هیچکدام نمیتوانند جملههایم را کامل کنند.
هیچکدام نمیتوانند شب را به صبح پیوند بزنند
خندههای هیچ یکشان همانند خندههای تو در ذهنم نیست
خیال هیچیکشان به زیبایی خیال تو در ذهنم نیست
رد هیچ یک بر بدنم نیست
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
که هیچ کس نتواند سکوتم را به هق هق گریه بدل کند
دستانم در دستان هیچکس ذوب نشود
لبهایم وقتی نام تو را میگویند از آتشش بسوزند
هر بدنی که سعی دارد جایگزینت شود
مثل شنهای روان سرازیر شود
در چنان هنگامی بیا که
میپندارم فراموشت کردم
میپندارم که تسلیم شدم
میپندارم که دیگر دوستت ندارم
در چنان هنگامی بیا
که هر ذره خونی که در رگانم جاریست
در مقابل جاذبهی زمین تاب آورد
آه….
آه….
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
هیچ کدام مال او نیست
اما هر یک نام غمانگیزی دارد:
«صبح اردیبهشت»
«پس از باران»
و
«رقص»
هر بار که نگاهشان میکنم
بغض گلویم را میگیرد
بعد از آن پیکهای شراب
پس از آن ظرفهای میوه
فراموشمان شد نغمهای با هم سر دهیم
در آن غروب جداییمان
به شهادت ستارگان شبانگاهی
ما باز هم آواز میخواندیم
اما
دیگر به تنهایی