اشعار عاشقانه
او خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
میدانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
میدانم
من هم منظوری ندارم
اما آخر آدم
آدم چطوری میتواند اینگونه بخوابد؟
از عشق قدیمی رها گشتهام
دیگر همهی زنها زیبایند
پیراهنم تازه است،
به حمام رفته ام وُ
صورتم را اصلاح کرده ام
صلح شده…
بهار آمده…
آفتاب طلوع کرده است.
به خیابان رفتهام، انسانها آسودهاند
من هم آسودهام
روزهایی که
سودای عشق
در سر داشتم
عادت به نوشتن شعر
نداشتم
با این حال
زیباترین شعرم را
روزی نوشتم
که عاشق اش بودم
از این رو
شعرم را
اولین بار
برای او خواهم خواند
احتمالا در این لحظه او،
نزدیک بروکسل است
کنار یک دریاچه
دارد به ادیت آلمِرا فکر می کند.
ادیت آلمِرا
ویولن اولِ یک ارکستر کولی ست
که در کافه شانتان ها
عشق جمع می کنند.
او،
به کسانی که تشویقش می کنند
تعظیم می کند و
لبخند می زند.
کافه شانتان ها قشنگ اند؛
آدم آنجا می تواند عاشق شود
عاشقِ دختر هایی که کارشان ویولون زدن است
هر انسانی ، یک بار
برای رسیدن به یک نفر
دیر می کند
و پس آن
برای رسیدن به کسان دیگر
عجله ای نمی کند
گفته بودم
فراموشی زمان می خواهد
اشتباه بود
فراموشی زمان نمی خواهد
فراموشی دل می خواست
که آن هم پیش تو ماند
روشنایی چه نسبتی با تو دارد؟
مگر آسمان از بستهگان و خویشانِ توست؟
چشمهایات همینکه مرا درمییابند
و همینکه من به سانِ آذرخشی از جا میپرم
مگر اینها دروغاند؟
شعلهیی که چهرهات را فراگرفته است
مگر جنگلیست؟
جنگلی که آتشسوزیاش از گیسوانِ تو باشد –
و جریانِ حاصل از روشناییات
عقل را زایل میکند
مگر تلألوِ آبیرنگِ مهتاب
از لبهای توست؟
سرچشمهی آن روشناییِ پرزرقوبرق
مگر از چیست؟
آیا از آنچه به تن کردهیی؟
یا از گردوغبارِ هوا؟
یا از ستارهگان؟
لحظهیی که خورشیدها شکوفان میکنم
به راستی مگر از همین است:
از همینکه دستِ مرا به دست میگیری؟
و روشنایی چه نسبتی با تو دارد؟
اگر چشم هایم را به یاد میآوری
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه، باران مرا با خود خواهد برد
شبانه، صدایی اگر شنیدی
این منم که سرآسیمه
از باران میگریزم
اگر عصر باشد
در استانبول باشم
ماه سپتامبر هم باشد
و من خیس و باران خورده باشم
غم، تو را فرا خواهد گرفت
و در گوشهای، پنهانی خواهی گریست
اگر تنها باشم، اگر باز اشتباه کرده باشم
دستم را بگیر
وگرنه خواهم افتاد
وگرنه باران مرا با خود خواهد برد
بیا
پیدا کن مرا
در لحظه غایبی که به جستجوی کسی
به یاد کسی نبودهای
مرا در خویش رها کن
وآنگاه مرا در جنگلی تاریک گم کن
و بی درنگ پیدا کن
قبل از آن زمان صفر
بگذار تا در تاریکی خیس گرههای کور
یا در بوی شفافیت منتشر شده از گل زنبق روشنایی
گره روزهای رنجیده تو را باز کنم
مسافر من باش تا پرتگاه خلاء بسته شود
رنگ سرعت را تسلی بده در شب آتشفام
بسان گل داودی همیشه بهار
گلی را که از دیو شب ربوده شده است
گل تاریکی را
گلی را که در سایه خویش از سرما میلرزد
مانند وعدههای فراموش شده
به من هدیه کن
مرا در آزادی اسارت
در ریشههای صلا دهنده آن گیاه باستانی
مرا در جادوی زمان دفن کن
تا خاکسترها در الماس قلب من بدرخشند
بعد از زمان همیشه.
گلی آبی رنگ برای تو برگزیدم
از سمفونی امواج مرده بر ساحل
از سوخته بلورین مدار جغرافیایی دره
از رطوبت کلاله ذرت
از بوهای شیرین برگهای پوسیده
از ترانههای حزن آلود صدفهای دریایی
تا با آخرین نفس گلی پژمرده
شرح پریشانی قلبم را
با تو حکایت کنم
آه، غنودن بدون در آغوش کشیدن تو
بدون تماشای سر تو بر بالش من
چه گردابی خواهد شد
وقتی که به خوابی عمیق فرو میروی
بامداد
بدون گفتن صبح بخیر به تو
بدون بوسیدن شراره لبهای تو
چه بامدادی خواهد شد
گلی بی پناه را
گل پژمرده لانه سرنگون شده پرستوی مهاجر را
گهواره سینهام را
نجوای نسیم را
ستاره بیشمار مردم چشمام را
گل آبی رنگ عشقی شکست خورده را
گل گریان مجسمهای فراموش شده در پارک را
ماتم دشتهای لم یزرع را
سه سیم ساکت آیندهای شکسته را
گل ستمگر تن به بوی تو آغشتهام را
گل سر سخت جدایی را
گل تنهای دلبستگی را
برای تو به ارمغان آوردهام
تا آن زمان که فراموشم کردی
مانند غم سنگین عشقی
بر یقه پیراهنات بماند.