اشعار فلسفی

بودن یا نبودن

بودن یا نبودن…

بحث در این نیست
وسوسه این است.

شرابِ زهرآلوده به جام و
شمشیرِ به‌زهر آب‌دیده
در کفِ دشمن. ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب‌شده
و پرده
در لحظه‌ی معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغِ جتسمانی خفته بود
که نقشِ من میراثِ اعتمادِ فریب‌کارِ اوست
و بسترِ فریبِ او
کامگاهِ عمویم!
[من این همه را
به‌ناگهان دریافتم،
با نیم‌نگاهی
از سرِ اتفاق
به نظّارگانِ تماشا]

اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این هابیلِ دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی‌خبری لالا نگفته بود، ــ
خدا را
خدا را!

چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آن که از پسِ پرده‌ی نیمرنگِ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی‌ِ فاجعه
آگاه است
و غمنامه‌ی مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
بازمی‌شناسد.

در پسِ پرده‌ی نیمرنگِ تاریکی
چشم‌ها
نظاره‌ی دردِ مرا
سکه‌ها از سیم و زر پرداخته‌اند
تا از طرحِ آزادِ گریستن
در اختلالِ صدا و تنفسِ آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به‌تردید می‌نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابرِ خویش به کُرنش می‌خوانند،
هرچند رنجِ من ایشان را ندا درداده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نامِ عمّ
که مفهومی‌ست عام.

و پرده…
در لحظه‌ی محتوم…

با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روحِ سرگردانِ بی‌آرامی بر من آشکاره شد
و گندِ جهان
چون دودِ مشعلی در صحنه‌های دروغین
منخرینِ مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه‌یی‌ست این:

بودن
یا
نبودن.

۱۳۴۸

بگو برهنه به خاکم کنند

مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه‌ی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز می‌بریم، ــ
که بی‌شایبه‌ی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می‌خواهم.

دی‌ماه ۱۳۵۱

زاده شدن بر نیزه‌ی تاریک

در اعدامِ خسرو گلسرخی

زاده شدن بر نیزه‌ی تاریک
همچون میلادِ گشاده‌ی زخمی.

سِفْرِ یگانه‌ی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعله‌ی خویش
سوختن
تا جرقّه‌ی واپسین،
بر شعله‌ی حُرمتی
که در خاکِ راهش
یافته‌اند
بردگان
این‌چنین.

اینچنین سُرخ و لوند
بر خاربوته‌ی خون
شکفتن
وینچنین گردن‌فراز
بر تازیانه‌زارِ تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایتِ نفرت
بریدن. ــ

آه، از که سخن می‌گویم؟
ما بی‌چرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.

۱۳۵۴

زیباترین تماشاست

زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می‌آیند،
و از شکوهمندیِ یأس‌انگیزش
پروازِ شامگاهی‌ دُرناها را
پنداری
یکسر به‌سوی ماه است.

زنگار خورده باشد و بی‌حاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی می‌روبد،
چیزِ نهفته‌یی‌ت می‌آموزد:
چیزی که ای‌بسا می‌دانسته‌ای،
چیزی که
بی‌گمان
به زمان‌های دوردست
می‌دانسته‌ای.

دیِ ۱۳۵۵
رم

چه هنگام می‌زیسته‌ام؟

چه هنگام می‌زیسته‌ام؟
کدام مجموعه‌ی پیوسته‌ی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بی‌شبنم و بی‌شفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.

چه هنگام می‌زیسته‌ام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ

آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگه‌های سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچه‌یی،
آزاد و رَها
همچون آینه‌یی
که تکثیرت می‌کند.

بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنه‌کرباسِ بی‌رنگ.

بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُراده‌ی‌ الماس و رعشه‌ی‌ درد.

بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپ‌رُپه‌ی طبل‌های خون را
در چیتگر
و نعره‌ی ببرهای عاشق را
در دیلمان.

وگرنه چه هنگام می‌زیسته‌ام؟
کدام مجموعه‌ی پیوسته‌ی روزها و شبان را من؟

۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون

که‌ایم و کجاییم

که‌ایم و کجاییم
چه می‌گوییم و در چه کاریم؟

پاسخی کو؟

به انتظارِ پاسخی
عصب می‌کِشیم
و به لطمه‌ی پژواکی
کوهوار
درهم می‌شکنیم.

آذرِ ۱۳۵۷
لندن

وطن کجاست

به رامین شهروند

وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟

هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!

معشوق در ذره‌ذره‌ی جانِ توست
که باور داشته‌ای،
و رستاخیز
در چشم‌اندازِ همیشه‌ی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستاده‌ی ابدی باش
تا سفرِ بی‌انجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارت‌بار نمی‌مانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیده‌ی حیرت می‌گشود.

زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگت؟

مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست‌کارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بی‌دادگرانه‌ی آن
که دریدن نمی‌تواند. ــ
و دادگری
معجزه‌ی نهایی‌ست.

و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر می‌کنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بی‌داد است.

و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهره‌ی جهان
(این آیینه‌یی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ

تو
یا من،
آدمی‌یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی‌رنگ و غم‌انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت‌خیز نماند.

یکی
از دریچه‌ی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید می‌داشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بی‌برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می‌خوانْد.

نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ‌ امیدانگیزِ توست
بی‌گمان
که این قافله را به وطن می‌رساند.

۲۳ تیرِ ۱۳۵۹

در کجا هستی نهان ای مرغ

حرف‌ها دارم
با تو ای مرغی که می‌خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می‌گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟

از هجوم نغمه‌ای بشکافت گور مغز من

از هجوم نغمه‌ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده‌ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.

قصه‌ام دیگر زنگار گرفت

قصه‌ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل : هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما؟

 

خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ،
سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می گذرد،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه می لرزد باروی سکوت:
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشم ها در ره شب می پایند!

تکیه گاهم اگر امشب لرزید،
بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفس های شبم پیوندی است:
قصه ام دیگر زنگار گرفت.